سمفونی موگادیشو خاطرات امدادرسانی به مردم قحطی‌زده‌ی سومالی / قسمت سوم
سمفونی موگادیشو خاطرات امدادرسانی به مردم قحطی‌زده‌ی سومالی / قسمت سوم
آرمان تبریز-روز دوم جمعه بود و تعطيل. روزهاي تعطيل در اقامتگاه مي‌مانديم. البته تقريباً غير از وقتي كه به كارها رسيدگي مي‌كرديم و به محل كمپ‌ها مي‌رفتيم، باقي روز را در اقامتگاه بوديم. به خاطر شرايط خاص امنيتي موگاديشو صلاح نبود زياد بيرون باشيم.

فصل ۱۱

روز تعطیلی

با بان کی مون و دربی

آرمان تبریز-روز دوم جمعه بود و تعطیل. روزهای تعطیل در اقامتگاه می‌ماندیم. البته تقریباً غیر از وقتی که به کارها رسیدگی می‌کردیم و به محل کمپ‌ها می‌رفتیم، باقی روز را در اقامتگاه بودیم. به خاطر شرایط خاص امنیتی موگادیشو صلاح نبود زیاد بیرون باشیم.
اگر خریدی و یا چیزی لازم داشتیم به عبدالسلام می‌گفتیم و او تهیه می‌کرد. آن روز هم روز خاصی بود و از تهران تاکید کرده بودند تحت هیچ شرایطی از محل استقرار خارج نشویم. صبح آن روز «بان کی مون» دبیرکل سازمان ملل متحد وارد موگادیشو شد. من نشسته بودم در سالن و از طریق تلویزیون آمدن او را تماشا می‌کردم. شبکه‌ی الجزیره داشت پیاده شدن دبیرکل را از هواپیما نشان می‌داد. او کاور ضدگلوله پوشیده بود و می‌گفتند؛ برای تلاش در جهت خلع سلاح نیروهای طایفه‌ای سومالی و آغاز فرایند انتقال قدرت توسط دولت انتقالی موقت سومالی به موگادیشو آمده است.

برای من حضور یک مقام بلند پایه‌ی سیاسی جهان آن هم با آن وضعیت و جلیقه‌ی ضدگلوله جالب بود. این‌که دبیرکل سازمان ملل برای ایجاد صلح در این کشور ویران حاضر شده، خطر حضور در یکی از خطرناک‌ترین نقاط دنیا را به جان بخرد، برای من جالب بود. هر چند خود من هم چنین ریسکی کرده بودم ولی بالاخره من نیروی هلال احمر بودم و فلسفه‌ی کارم حضور در چنین موقعیت‌هایی است.

یک روز از حضورم در این‌جا می‌گذشت و توانسته بودم افکارم را جمع و جور کنم. این همه راه را آمده بودم تا کاری بکنم. هدف اصلی‌ام هم دیروز مشخص شده بود. تصمیم گرفته بودم در مدتی که این‌جایم سر و سامانی به امور بهداشتی و درمانی بدهم. برخی فکرها هم داشتم و کم‌کم در طول ماموریت اجرایی‌شان کردم.

بعداز ظهر اما جنب و جوش بیش‌تری بر جمع‌مان حاکم بود. بازی استقلال و پرسپولیس در جام حذفی برگزار می‌شد و ما می‌خواستیم دربی را ببینیم. من به دلیل این‌که مدتی در تراکتورسازی پزشک بودم و حتی مدتی مدیر فرهنگی و ارتباطات باشگاه تراکتورسازی برعهده داشتم با فوتبال مانوس بودم. مشتاقانه دنبال شبکه‌ای ایرانی می‌گشتیم تا دربی را مستقیم تماشا کنیم. ولی غیر از دو شبکه‌ی «آی فیلم» و «پرس تی‌وی» هیچ شبکه‌ی ایرانی روی ماهواره نبود. آن موقع مثل حالا نبود که تمام شبکه‌های صدا و سیما از طریق ماهواره قابل دریافت است. ناامید شده بودیم که یاد اینترنت افتادیم.

سومالی با تمام عقب‌ماندگی‌ها، جنگ‌ها، درگیری‌ها و قحطی‌زدگی‌اش، سیستم مخابراتی و اینترنتی پیشرفته‌ای داشت. در این کشور چیزی به نام سیم وجود نداشت. همه چیز «وایرلس» (بی‌سیم) است. حتی تلفن‌های خانگی هم وایرلس است. اینترنت سرعت خوبی دارد و به راحتی می‌توان هر گونه اطلاعاتی در مورد کشور سومالی را از اینترنت دریافت کرد. مردم در اینترنت بسیار فعالند و سایت‌های بسیار قوی و فعالی دیده می‌شود. تعارض وضعیت مادی و امنیتی این جامعه و توان ارتباطی‌اش هیچ وقت برای من حل نشد. در کل دو شرکت اینترنتی و مخابراتی «هورموت» و «سفری» در این کشور فعال بودند که نماینده‌ی شرکت‌های مهم مخابراتی و اینترنتی دنیا بودند.

حالا که دست‌مان از شبکه‌های ایرانی کوتاه بود از اینترنت پیشرفته و پرسرعت سومالی کمک گرفتیم و رفتیم سراغ سایتی به نام «نعلبکی ایران تی‌وی». این سایت کلی شبکه‌ی تلویزیونی را بر روی اینترنت پخش می‌کند. شبکه‌ی سه را پیدا کردیم و دیدیم بازی شروع شده. هر کسی طرفدار یک تیم بود و من طرفدار تیمی که در آن بازی حضور نداشت، تراکتورسازی تبریز! آن سال دومین سالی بود که تراکتورسازی لیگ برتری شده بود. تب فوتبال تبریز در اوج بود و در بازی‌های تراکتورسازی نه تنها استادیوم یادگار امام تبریز بلکه تقریباً همه‌ی استادیوم‌های ایران به ویژه تهران پر از طرفداران تراکتورسازی می‌شد. بازی دربی در ورزشگاه حافظیه‌ی شیراز برگزار می‌شد و خیلی خوب هم از آب درآمد. استقلال سه بر صفر پرسپولیس را شکست داد.

فصل ۱۲

کار شروع شد

از روز سوم کار شروع شد. اولین کارم سر زدن به همه‌ی کمپ‌ها و آشنایی نزدیک با کادر درمانی و بهداشتی بود. فهمیدم که به هر پزشک ماهیانه ۱۲۰۰ دلار و برای هر پرستار ماهیانه ۳۰۰ دلار و برای هر متخصص دارو ماهیانه ۳۰۰ دلار و به کادر خدماتی ۱۵۰ دلار حقوق می‌دهند. با این تفاوت که این حقوق را تقسیم بر سه می‌کنیم و هر ده روز یک‌بار پرداخت می‌شود. در مجموع سی و سه نفر در بخش بهداشتی و درمانی مشغول کار بودند. به تک‌تک مراکز سر زدم و کاملاً در جریان کار قرار گرفتم. با این‌که درمانگاه‌ها مستقر شده بود ولی کاری برای سامان دادن به امور آن‌ها نشده بود. یعنی اکیپ‌های قبلی همین قدر رسیده بودند که کمپ‌ها و درمانگاه‌ها را مستقر کنند. خود این کار آن هم در شرایط آن روزهای موگادیشو کار بزرگی بود. خصوصاً‌ که شرایط امنیتی به مراتب خیلی بدتر از زمان حضور من بود و الان نیروهای اتحادیه‌ی آفریقا شرایط نسبتاً امنی را در داخل شهر ایجاد کرده بودند.

اولین گروه از استان فارس به این‌جا آمده بود. آن‌ها به شکل یک تیم ده _ پانزده نفری آمده بودند و کمپ‌های اسکان اضطراری و درمانگاه‌ها را شکل داده بودند. تیم استان فارس مسئولی داشت به نام «دکتر حکمت» که فکر می‌کنم الان رییس امداد و نجات همان استان است. او کارهای زیادی انجام داده بود و انگار پزشک فعالی بود. همه در این‌جا درباره‌ی او حرف می‌زدند و شاکله‌ی اصلی درمانگاه مرکزی هم به دست او ریخته شده بود. تیم دوم از قم آمده بود و تیم بعدی از گلستان. من که از طرف استان آذربایجان‌شرقی رفتم دیگر خبری از تیم نبود. فقط مدیر بخش بهداشتی و درمانی بودم و تنها رفته بودم. دلیلش هم این بود که هلال‌احمر کم‌کم با برنامه‌ای که با هماهنگی صلیب سرخ جهانی و هلال احمر سومالی چیده بودند، طرح بازگشت آوارگان را اجرا می‌کردند. یعنی با کمک‌هایی که از طرف هلال‌احمر ایران می‌شد، آوارگانی که در کمپ‌ها اسکان یافته بودند به روستاها و شهرهای خودشان بازگردانده می‌شدند. هدف هم این بود که با جمع‌آوری کمپ‌ها، فعالیت هلال‌احمر ایران در سومالی به فعالیت‌های بهداشتی و درمانی محدود شود. اتفاقی که بعدها افتاد.

حالا من میراث‌دار تلاش تیم‌های قبلی برای ایجاد درمانگاه و ارایه‌ی خدمات درمانی به مردم سومالی بودم. چیزی که به ذهنم رسید این بود که من باید به امور درمانگاه‌ها سامان بدهم. کمی بی‌نظمی حاکم بود و روند ویزیت و درمان و ارایه‌ی خدمات درمانی خصوصاً دارو چندان قابل کنترل نبود. اولین اولویت من درمانگاه مرکزی بود. اول باید آن‌جا را سامان می‌دادم بعد می‌رفتم سراغ باقی کمپ‌ها.

چند برنامه را هم در اولویت داشتم. اولی ساماندهی نیروی انسانی بود. ما هیچ مدرکی که ثابت کند این افراد در زمینه‌ی‌ِ شغلی‌شان تخصص دانشگاهی دارند، نداشتیم. هلال احمر سومالی آنها را معرفی کرده بود و ایران هم به کار گرفته بود. همه‌ی کارکنان را جمع کردم و گفتم که باید مدارک تحصیلی‌شان را به تایید دانشگاه برسانند و بیاورند. جالب است که با همین کار متوجه شدم که دو تا از پرستارها هنوز مدرک‌شان را نگرفته‌اند و دانشجو هستند ولی به عنوان پرستار کار می‌کنند. اخراج‌شان نکردم ولی به عنوان تکنسین دارویی از آنها استفاده کردم.

کار دیگرم چرخشی کردن کار در درمانگاه‌های کمپی بود. ما سه پزشک ثابت در درمانگاه مرکزی داشتیم. چهار پزشک هم در چهار کمپ. اعلام کردم که هم پزشکان و هم پرستاران و تکنسین‌های دارویی هر هفته در یک کمپ فعال خواهند بود. این کار مانع از برخی سوءاستفاده‌ها می‌شد و نمی‌گذاشت با ماندن کادر در یک‌جا زمینه برای سوءاستفاده فراهم شود. حتی طوری برنامه‌ریزی کردم که ترکیب کادر درمانی هم همیشه ثابت نباشد و آن هم به شکل چرخشی تغییر کند. برای پزشکان و داروخانه‌ها مهر تهیه کردم تا مشخص شود کدام دکتر چه نسخه‌ای نوشته است. از این کار که خیالم راحت شد، رفتم سراغ درمانگاه مرکزی که برنامه ‌هایی برایش در نظر گرفته بودم. اولین‌شان تاسیس درمانگاه مخصوص زنان بود.

سومالی کشوری کاملاً‌ اسلامی است و تمام جمعیت آن مسلمان و نود و نه درصد از آن‌ها مذهب شافعی دارند. جمعیت کمی هم شیعه و دیگر مذاهب. هر چند به لحاظ مذهبی اتحاد کاملی در بین مردم این کشور حاکم است ولی هر قبیله و طایفه‌ای پیرو یک مکتب عرفانی ‌اند. تفکر صوفی‌گری یا صوفیسم در باور دینی مردم این کشور خیلی رواج دارد. فرقه‌های صوفیه نقش زیادی در مسلمان ماندن مردم سومالی در زمان استعمار انگلیس داشتند. در حالی که کشور همسایه‌ی سومالی، کنیا در سایه‌ی تبلیغات میسیونرهای مذهبی به کشوری تقریباً مسیحی تبدیل شد، سومالی با اتکا به رهبری فرقه‌های صوفیه همچنان مسلمان ماند و ترکیب مذهبی‌اش به هم نخورد.

صوفی‌گری مقارن قرن ۱۵ میلادی به شهرهای سومالی وارد شد و به سرعت به نیرویی برای تجدید حیات جامعه تبدیل شد. مشرب‌های صوفیه در سومالی بر گرفته از طریقه‌های «قادریه»، «احمدیه-ادریسیه» و «صلاحیه» است. عرب‌های مقیم سومالی که خاستگاه آن‌ها از یمن و حجاز و عموماً در موگادیشو ساکن هستند، پیرو مکتب «رفاعیه» از شعبات فکری قادریه‌اند.

در طول مدتی که در موگادیشو بودم یک نمونه بد‌حجابی هم در آن‌جا ندیدم. پوشش زنان کاملاً اسلامی بود و حتی یک تار مو هم از زیر پوشش‌شان بیرون نمی‌ماند. دختران کوچک هم حجاب کامل داشتند. هر چند یک عادت‌شان را نپسندیدم و آن را به دور از شعائر اسلامی دیدم. آن هم دست دادن زن و مرد نامحرم بود. علی‌رغم این‌که مردم مسلمان و معتقدی هستند، چنین حرکتی هم انجام می‌دادند. با مطالعه‌ی گذرا پیرامون جریان مذهبی سومالی به این نتیجه رسیدم که ایجاد درمانگاهی مجزا برای زنان ضروری و لازم است و هیچ کشوری هم غیر از ایران، چنین کاری نمی‌تواند بکند. خوشبختانه کادر درمانی زن هم داشتیم. دکتر مونا به عنوان پزشک و دو پرستار زن و تکنسین دارویی زن در درمانگاه مرکزی حضور داشتند و به راحتی می‌شد با یافتن مکانی مناسب این درمانگاه را راه‌اندازی کرد. شب این موضوع را با همکاران مطرح کردم و خیلی استقبال شد. در مورد تاسیس درمانگاه اختصاصی زنان و کودکان با هلال‌احمر سومالی هم صحبت کردم. آن‌ها هم تایید و اعلام کردند که: زنان در کنار کادر درمانی مرد راحت نیستند. چه خوب که به این فکر افتاده‌اید.

از روز پنجم، کارم را در درمانگاه مرکزی شروع کردم. درمانگاه مرکزی دو ساختمان تو در تو بود. هر کدام از ساختمان‌ها هم دو طبقه. ساختمان دوم را برای درمانگاه زنان در نظر گرفته بودم. وقتی آنجا رسیدم بعد از توجیه کارکنان، دیدم اگر خودم آستین بالا نزنم و مشغول نشوم کارها پیش نخواهد رفت. به همین دلیل به همراه بقیه شروع کردم به جمع کردن وسایلی که از ایران فرستاده بودند و همان طور در ساختمان دوم پراکنده شده بود. انصافاً هم کلی تجهیزات درمانی پیشرفته فرستاده شده بود ولی از هیچ کدام استفاده نمی‌شد. همین طور که وسایل را جمع می‌کردیم تا جا برای درمانگاه زنان باز شود، متوجه شدم کلی کار در این‌جا دارم. همان‌جا تصمیم گرفتم که در طبقه‌ی دوم درمانگاه زنان، آزمایشگاه درمانگاه مرکزی را راه اندازی کنم. تمام تجهیزات لازم برای یک آزمایشگاه مجهز آن‌جا بود. حتی دو تخت مخصوص معاینه‌ی زنان هم وجود داشت. در کنار درمانگاه زنان اتاقی هم برای این تخت‌ها جدا کردم تا در صورت نیاز به معاینات تخصصی زنان از آن استفاده شود. طبق برآورد من زنان و کودکان بیش‌ترین مراجعات را به درمانگاه داشتند. اصولاٌ هم در چنین شرایطی زنان و کودکان بیشترین آسیب‌ها را می‌بینند. در سومالی انواع بیماری‌ها شیوع داشت. از مالاریا و سل گرفته تا سرخک و بیماری‌های عفونی و سوءتغذیه. سیستم واکسیناسیون وجود نداشت که خود یکی از عوامل سرایت و شیوع بیماری ها بود. در پیشنهادهایی که به هلال احمر ایران ارایه کردم، ایجاد سیستم واکسیناسیون از همان نوع که در ایران را توصیه کردم.

سیستم لوله‌کشی آب شرب بهداشتی هم وجود نداشت. در موگادیشو که پایتخت‌شان باشد، امکان دسترسی به آب سالم بهداشتی در حداقل بود. خود ما از آب معدنی استفاده می‌کردیم. از آب لوله‌کشی فقط می شد برای شست‌وشو و استحمام، استفاده کرد. خبری از لوله‌کشی گاز هم نبود. برق شهر در اکثر مواقع قطع بود. تهیه و توزیع برق شهر دست چند شرکت خصوصی بود و دولت دخالتی در آن نداشت. ساختمان‌های بزرگ مثل ساختمان فرماندهی ما و درمانگاه مرکزی، از ژنراتور برق گازوییلی استفاده می‌کردند.

تجهیز و راه‌اندازی بخش‌های مختلف درمانگاه مرکزی پروسه‌ای بود که تقریباً تا آخرین روزهای حضور من در موگادیشو ادامه داشت. هر چند قبل از عزیمت تمام کارها را سر و سامان دادم و مشکل حادی برای تیم بعدی باقی نماند. روز پنجم حضورم، ویزیت مجزای زنان در ساختمان دوم درمانگاه شروع شد و عملاً درمانگاه زنان هلال احمر ایران فعال شد. خبرش هم توسط احمدزاده به تهران فرستاده شد و در خبرگزاری‌ها هم تیتر زدند که؛ «نخستین مرکز درمانی زنان در موگادیشو توسط هلال احمر جمهوری اسلامی ایران شروع به فعالیت کرد.»

در طبقه‌ی دوم هم برخی تجهیزات آزمایشگاهی را که انبار کرده بودند، راه اندازی کردم و آزمایشگاه درمانگاه هم فعلاً سرپا شد.

ون مراجعات به درمانگاه مرکزی زیاد بود و مدت زیادی طول می‌کشید تا افراد ویزیت شوند در محوطه‌ی ساختمان که خیلی هم بزرگ بود، چند چادر نصب کردیم برای استراحت مراجعان و استفاده‌ی زنانی که بچه‌ی شیرخواره داشتند. یک چادر را هم برای نمازخانه برپا کردیم.

در کل روز پنجم روز خوبی بود. احساس کردم آمدنم به آن‌جا برای این مردم، مفید بوده است. بعد از آن همه دردسر برای رسیدن به این‌جا، خوشحال بودم که می‌توانم کاری برای مردم سومالی انجام دهم. من قبل از این تنها از تلویریون و یا در میان اخبار این مردم را می‌شناختم. آن موقع درک نمی کردم که این‌ مسلمانان در این گوشه دنیا چه می‌کشند و چه مشکلاتی دارند. ولی این‌جا از نزدیک با دردهایشان همراه شده بودم. اصلاً خودم هم مثل آنها صاحب درد شده بودم. من نیز مثل این‌ها دیگر احساس امنیت سابق را نداشتم، بیماری‌هایی که این مردم را تهدید می‌کرد، مرا هم تهدید می‌کرد. این خاصیت فعالیت‌های امدادی است. وقتی در بطن ماجرا هستی، وقتی با مردمی که می‌خواهی به آن‌ها کمک کنی، نزدیکی، از عمق وجود خودت را با آن‌ها همراه می‌بینی. اتفاقی که برای من و باقی همکارانم افتاده بود.
بی‌توجه به پست و ماموریت ام، آستین‌ها را بالا زده بودیم و در آن گرما که تحملش برای ما خیلی سخت بود، مثل یک کارگر ساده برای بهبود اوضاع کمپ‌ها و درمانگاه‌ها کار می‌کردیم. حتی قشلاقی و آتش‌مرد که برای مستندسازی آمده بودند، اکثر مواقع دوربین‌شان را کنار می‌گذاشتند و در حمل و جابجایی وسایل به ما کمک می‌کردند. خیلی هم خسته می‌شدیم. روزهای اول به اندازه‌ی چند نفر کار می‌کردم. گاهی می‌شد که از شدت عرق مجبور می‌شدم دو بار لباس عوض کنم. کارکنان سومالیایی هم که می‌دیدند خودمان دست به کار شده‌ایم، باور می‌کردند که هلال احمر ایران برای کمک به آن‌ها آمده است. همین باعث می‌شد که آن‌ها هم دل به کار بدهند.

فصل ۱۳

دردسرهای شیرخشک

اقدامات اولیه را در درمانگاه اصلی انجام دادم و رفتم سراغ کمپ دیکفر. در این کمپ بعد از درمانگاه اصلی‌ترین بخش فعالیت‌های بهداشتی و درمانی هلال‌احمر ایران انجام می‌شود. تنها کمپ صرفاً درمانی ما بود و تجهیزات بیشتری نسبت به درمانگاه‌های سیار دیگرمان در آن متمرکز کرده بودیم. یک چادر بزرگ برای معاینه، چادری دیگر برای عملیات پرستاری و تزریقات و یک چادر بزرگ برای داروخانه. علاوه بر این‌ها چادر راپال این کمپ محل انبار و نگه‌داری شیر خشک بود. سر و سامانی به اوضاع انبار شیر خشک دادم و تجهیزات لازم برای درمانگاه را تامین کردم. خیالم از بابت کمپ دیکفر کمی آسوده شد. چون می‌خواستم دوباره برگردم سراغ درمانگاه اصلی و کارهایم را در آن‌جا پیگیری کنم.

توزیع شیر خشک هم برای خودش ماجرایی دارد. به خاطر شدت سوءتغذیه، قرار بر این شده بود که هر مادری که به همراه نوزاد به درمانگاه‌ بیاید یک قوطی شیر خشک دریافت کند. هر روز، چیزی حدود ۳۰ بسته‌ی دوازده تایی شیر خشک توزیع می‌شد که سهم درمانگاه مرکزی از آن ده بسته بود. – حدود ۱۲۰ تا -. این کار هر روزمان بود. حالا این‌که چه‌قدرش به دست نوزادان و خانواده‌شان می‌رسید، بحث دیگری است. بالاخره ما توان این‌که مستقیماً بر توزیع همه‌ی شیرها نظرات کنیم را نداشتیم. ولی به هر شکل این شیر خشک‌ها در آن وانفسای قحطی خیلی لازم بودند.

روز ورودم به موگادیشو آقای احمدزاده گفت که؛ ما هر هفته در محل هلال‌احمر سومالی یا یکی از هتل‌های شهر جلسه‌ی هماهنگی با نماینده‌ی صلیب سرخ جهانی و نماینده‌ی هلال احمر سومالی و باقی نهادها و کشورهای امدادرسان خواهیم داشت. در این جلسه چون رییس جمعیت هلال احمر سومالی در کنیا بود، به جایش «مستر افی» -ما با همین لقب می‌شناختیمش و هیچ وقت نام اصلی‌اش را ندانستیم-، معاون هماهنگی هلال احمر سومالی که به نوعی قائم مقام هم بود یا علی شیخ، معاون داوطلبان هلال احمر سومالی حضور داشتند. البته هلال احمر سومالی یک نفر دیگر هم به نام احمد داشت که خزانه‌دار بود و گه‌گاهی در جلسات پیدایش می‌شد. در یکی از این جلسات هماهنگی –فکر کنم دو هفته‌ای از آمدنم گذشته بود.- نماینده‌ی صلیب سرخ از ما به خاطر توزیع شیر خشک تشکر کرد ولی گفت: «چون در شهر آب شرب بهداشتی پیدا نمی‌شود، تهیه‌ی این شیرها با آب غیربهداشتی باعث شیوع بیماری‌های عفونی و گوارشی و غیره شده است.» این هشدار را که دادند، من دیدم درست می‌گویند. وقتی شیر خشک با آب غیربهداشتی قاطی شود حتماً مسمومیت به دنبال خواهد داشت. با تهران تماس گرفتم و گفتم: «ما دو راه داریم یا در کنار قوطی شیر خشک آب معدنی هم بدهیم و یا برای تهیه‌ی صحیح شیر خشک آموزش ارایه کنیم.» تصمیم بر اجرای دومین گزینه گرفته شد. کلاس‌هایی تشکیل دادیم و به زن‌ها یاد دادیم که چطور آب را بجوشانند و بعد شیر خشک درست کنند. با همین آموزش‌ها این مشکل هم رفع شد.

مدتی گذشت تا این‌که یک روز یکی از پرستارها به نام «محمد اویس» که پسر زرنگی بود و او را رابط کمپ‌ها و خودم قرار داده بودم و مسئول توزیع شیر خشک هم بود –بعدها چون برادرش در انگلستان پزشکی می‌خواند، او هم رفت آن‌جا برای تحصیل در رشته‌ی پزشکی-، زنگ زد که: «مشکلی پیش آمده.» پرسیدم: «چه شد؟» گفت: «شیر خشک‌های فرستاده شده تاریخ گذشته هستند و برخی گروه‌های افراطی در شهر شایع کرده‌اند که ایران شیرخشک‌های فاسد توزیع می‌کند تا مردم به بیماری‌های مختلف دچار شوند.» گفتم: «چنین چیزی امکان ندارد. مگر ایران چه مدت است که این‌جا مستقر شده؟ در عرض چند ماه شیر خشک فاسد نمی‌شود. صبر کن خودم می‌آیم.» موضوع حساسی بود. اگر چنین ذهنیتی ایجاد می‌شد، ممکن بود تهدیدات امنیتی هم متوجه بچه‌های هلال‌احمر ایران شود. خودم را رساندم کمپ دیکفر و به قوطی‌ها نگاه کردم. تاریخ تولید سال ۹۰ بود. خیلی مانده بود منقضی شود. آن موقع دو زاری‌ام افتاد که تاریخ ما شمسی است و تاریخ این‌ها میلادی. نگاه می‌کنند به تاریخ روی قوطی و می‌گویند؛ شیر خشک‌ها در دهه‌ی نود ساخته شده و در همان دهه هم تاریخش گذشته. الان ۲۰۱۱ است. متوجه اشتباه و سوءبرداشت‌شان شدم. توضیحاتی به اویس دادم. سریع با دکتر علیخانی تماس گرفته و موضوع را با او در میان گذاشتم. او هم گفت: «فعلاً شیر خشک توزیع نکنید تا من با صلیب سرخ و هلال‌احمر سومالی هماهنگ کنم.» خوشبختانه با هماهنگی دکتر علیخانی این مورد هم حل شد. این اتفاق تجربه‌ای بود که وقتی برای امدادرسانی به سرزمینی دیگر می‌رویم، باید رسم و رسوم آن کشور را دقیق مطالعه کنیم. یک اشتباه سهوی از این نوع می‌تواند به شکست خوردن کل پروژه‌ی امدادرسانی منجر شود.

فصل ۱۴

 روزگار سپری می‌کردیم

یک هفته‌ای از آمدن‌ ما به اینجا می‌گذشت. به خاطر وضعیت خاص امنیتی فقط تا ظهر بیرون بودیم آن هم صرفاً برای انجام ماموریت. نه جایی برای تفریح بود و نه کاری برای انجام دادن. از ساعت دو و نیم بعد از ظهر تا صبح فردا در اقامتگاه‌ بودیم. با خانواده حرف می‌زدم. همسرم گلایه می‌کرد، مادرم نگران بود و… . بعد هم دور هم جمع می‌شدیم و در مورد مسایل آنجا حرف می‌زدیم هر کس هر پیشنهادی داشت، می‌گفت و اگر کمکی لازم داشت اعلام می‌کرد. خرید وسایل ضروری را هم به سرنگهبان‌مان، عبدالسلام سفارش می‌دادیم.

همه مشغول کارهای خودشان بودند. درّی و مومنی در تدارک اجرای برنامه‌ی بازگشت آوارگان بودند. هر دو هفته یک بار هم جیره‌ی غذایی شامل برنج، ماکارونی، شکر، آرد، روغن و عدس در بین پناهجویان کمپ‌ها توزیع می‌کردند. در سومالی علاقه‌ی زیادی به ماکارونی نشان می‌دادند. اصلاً با برنج میانه‌ای ندارند. به همین دلیل پیشنهاد شد در محموله‌های بعدی غذایی که از ایران فرستاده می‌شد، به جای برنج، ماکارونی بفرستند.

مستندسازها خیلی فعال بودند و خودشان راه می‌افتادند پی سوژه. حتی یک نفر را پیدا کرده بودند که در جریان جنگ آسیب دیده بود و قرار بود برایش فیلم درست کنند. بچه‌های فعالی بودند. هر روز عصر که دیگر کاری نداشتیم، جمع می‌شدیم و گاهی به فیلم‌هایی که گرفته بودند، نگاه می‌کردیم.

«آقای درویشی» به خاطر همان روحیه‌ی حساسی که داشت، از روزهای اول بنای ناسازگاری گذاشت که؛ من نمی‌توانم بمانم. روحیه‌اش جوری بود که برای چنین ماموریت‌هایی مناسب نبود. نمی‌توانست خودش را با شرایط وفق دهد. در ماموریت‌های امدادی باید برای هر پیش‌آمد و هر شرایطی آمادگی داشته باشید. ولی درویشی چنین نبود. بهانه‌اش این بود که؛ «قشلاقی و آتش‌مرد به حرف من گوش نمی‌دهند و سر خود کار می‌کنند.» مستندسازهای ما هم بچه‌های خوبی بودند و آن‌ها هم روحیه‌ی خاصی داشتند. سر نترسی داشتند و چون به کارشان علاقه هم داشتند با جان و دل دنبال سوژه‌های به درد بخور و ناب می‌گشتند. از فیلم‌هایی که گرفته بودند و بعد فیلم های کوتاهی که ساختند، این روحیه کاملاً مشهود بود. بالاخره درویشی تاب نیاورد و به هر طریقی بود با تهران تماس گرفت و کلی بهانه آورد تا سر یک هفته برگشت تهران. او اولین نفر از گروه پنج نفره‌مان بود که موگادیشو را ترک کرد.

همان روزها که بحث‌های مختلفی درمی‌گرفت گفتم: «با این‌که فعالیت‌های هلال‌احمر ایران در سومالی خیلی وسیع است ولی به خاطر این‌که در محل فعالیت‌ها اثری از تابلو و نشانه‌ای نیست، هیچ به چشم نمی‌آید.» حداکثر در کمپ‌ها، پرچم ایران وجود داشت ولی خبری از تابلویی که نشان دهد آن‌جا محل فعالیت هلال احمر ایران است، نبود. ترکیه واقعاً حضور تبلیغاتی چشم‌گیری داشت و تقریباً مشخص بود که آینده‌ی سومالی در اختیار ترکیه خواهد بود. همان‌جا پیشنهاد کردم تابلوهایی تهیه کنیم تا مشخص کنند این کمپ‌ها تحت مدیریت هلال احمر ایران است. آقای قدیمی هم خیلی از این پیشنهاد استقبال کرد و گفت: «مراقب باشید که هر تابلویی درست می‌کنید، پرچم کشور سومالی را کنار پرچم ایران بگذارید. اگر تنها از پرچم خودمان استفاده کنید، حساسیت ایجاد می‌کند.» درست هم می‌گفت. سابقه‌ی استعمار در سومالی آن قدر سیاه بود که مردمان این کشور نسبت به هر گونه نفوذ خارجی حساس شده بودند.
حتی گاهی احساس می‌شد که نسبت به ترکیه و تبلیغات گسترده اش بدبین هستند. این را در صحبت با کادر درمانی‌مان فهمیده بودم. احمدزاده دستی هم در طراحی داشت. نشستیم و برای همه‌ی مکان‌هایی که تحت مدیریت ما بود تابلویی با آرم هلال‌احمر ایران و پرچم ایران و سومالی طراحی کردیم. بعد از طراحی، گفتم: «حالا مرکز چاپ بنر از کجا پیدا کنیم؟» احمدزاده گفت: «نگران نباش! این‌جا همه چیز پیدا می‌شود.» همین طور هم شد. فایل‌ها را بردند چاپ کردند و آوردند. روز هفتم ورودمان به موگادیشو تابلوهای چاپ شده، آماده بود. عبدالسلام چوب و تخته و میخ آورد و بالاخره بنرها نصب شدند. برای مرکز فرماندهی، درمانگاه مرکزی، کمپ دیکفر، سونوکی، بنادر و هولوداق.

یکی از کارهای هر روزه‌مان بعد از سرکشی‌ به درمانگاه‌ها و کمپ‌ها، ارسال آمار روزانه‌ی فعالیت‌ها به تهران بود. زمانی که به موگادیشو اعزام می‌شدم، نرم‌افزاری مبتنی بر EXCEL در اختیارم گذاشته بودند که در آن آمار هر روزه‌ی ویزیت‌ها، نوع بیماری‌ها و میزان دارویی که مصرف می‌شد، باید لیست و ارسال می‌کردم. چون در فاصله‌ی رفتن مدیر قبلی بهداشت و درمان تا آمدن من وقفه‌ای در ارسال این آمار روزانه اتفاق افتاده بود، تهیه‌ی آماری دقیق از آن روزها کار سختی بود. من مجبور بودم این آمارها را که به صورت دستی نوشته شده بود ولی تبدیل به فایل نشده بود، تنظیم کنم و در کنار آمارهای خودم ارسال کنم. تهران هم به این آمار خصوصاً آمار میزان داروهای مصرفی و حتی نوع داروها نیاز داشت تا در محموله‌ی بعدی دارو بداند چه میزان دارو و از چه نوعی باید بفرستد. من در همان روزهای اول، محمد اویس را که پسر زرنگی بود، رابط کمپ‌ها و خودم قرار داده بودم تا آمار هر روزه را جمع‌آوری کند و برایم بیاورد. من که وقت نمی کردم در آن نصف روز از ساعت نه صبح تا دو ظهر به همه‌ی کمپ‌ها سر بزنم. خصوصاً‌ که ساماندهی درمانگاه مرکزی تمام وقتم را گرفته بود و مجالی برای باقی کارها نمی‌گذاشت.

هر روز آماری را که اویس از کمپ‌ها و درمانگاه می‌گرفت به تهران ارسال می‌کردم. آمار ویزیت‌هایی که انجام شده بود، پزشک‌ها مشخص می‌کردند چه نوع بیماری‌هایی را ویزیت کرده‌اند و از هر بیماری چند مراجعه کننده داشتند. داروخانه‌ها آمار داروهای خارج شده را می‌دادند و خود اویس که مسئول انبار شیر خشک بود، میزان شیر خشک مصرفی هر روز را می‌داد..

در حین تهیه و ارسال این آمار موضوع دیگری ذهنم را مشغول کرده بود. با این حال دیدم نه خبری از کارتکس دارویی است و نه سیستمی برای نظارت بر خروج دارو از انبار وجود دارد. کاری تازه برای انجام دادن در ذهنم شکل گرفته بود. به نظرم رسید اگر بخواهم آمار درستی به تهران ارایه کنم و از طرف دیگر از حیف و میل دارو و امکانات جلوگیری کنم و نگذارم برخی از پرسنل از این وضعیت آشفته سوءاستفاده کنند، باید نظمی در کار داروخانه ایجاد شود.

فصل ۱۵

نشتی دارو

ساماندهی و تجهیز درمانگاه مرکزی هلال‌احمر در موگادیشو یا «درمانگاه ایرانیان» بخش زیادی از وقتم را می‌گرفت. وضعیت نابسامان درمانگاه نه با خصوصیات روحی من تناسب داشت و نه با اهداف هلال احمر هماهنگ بود که می‌خواست حداکثر خدمات با امکاناتی که فراهم کرده بود، به بیش‌ترین افراد ارایه شود. ولی شرایط به گونه ای بود که برخی بنا به روابطی، بیشتر برخوردار بودند و برخی کم‌تر! در این نابسامانی نقش دکتر محمد که مدیر داخلی درمانگاه بود، پررنگ بود. به همین دلیل در اولین مرحله‌ی کارم تغییراتی در پرسنل درمانگاه دادم و دکتر محمد جوان را فرستادم به یکی از کمپ‌ها.

در درمانگاه سه پزشک به کار گرفتم. یکی دکتر مونا بود که در درمانگاه زنان مستقر شد، دیگری دکتر عبدالرحیم بود و دیگری دکتر محمد مسنّ. یک پرستار زن در درمانگاه زنان و یکی هم در درمانگاه مردان کار می کردند و دو تا هم پرستار مرد در درمانگاه مردان..

علی‌رغم این‌که تخلف برخی از کارکنان ثابت شد و حتی آقای مومنی نام چند نفر را داد که اخراج کنم، به خاطر شرایط امنیتی چنین کاری نکردم. به مومنی گفتم: «این‌ها اهالی همین کشور هستند. نمی‌توانیم همین طوری اخراج‌شان کنیم. تبعات امنیتی دارد و تبلیغات علیه‌مان ایجاد می‌شود.» یک تکنسین دارویی داشتیم به نام محمد که دایی‌اش در بیمارستان مدینه بود. با این که پسر زرنگی بود ولی برخی کارهایش موجب دردسر می‌شد. منتقلش کردم به کمپ هولوداق. خودم بردم و معرفی‌اش کردم. کاری کردم که نتواند به راحتی تخلف کند. در مورد نیروی انسانی چاره را در چرخشی کردن محل فعالیت‌شان دیدم. هر هفته در یک کمپ. حتی پزشکان را هم همین‌طوری چرخشی مستقر می‌کردم. این کار غیر از این‌که جلوی تخلف و سوء استفاده را می گرفت این امکان را می‌داد که ببینم کدام یک از نیروها عملکرد بهتری دارند و از توانایی بالایی برخوردارند تا در درمانگاه مرکزی به کارشان بگیریم. یکی از ماموریت‌های من، تمرکز بر روی درمانگاه مرکزی بود. قرار بود کم‌کم کمپ‌ها برچیده شده و درمانگاه‌های سیار تعطیل شود و بعد از آن فعالیت‌های هلال احمر در درمانگاه مرکزی متمرکز شود. به همین دلیل خیلی جدی روی درمانگاه مرکزی متمرکز شده بودم. پزشکان و کادر درمانگاه مرکزی به دلیل حساسیت کار و میزان بالای مراجعه ثابت مانده بودند و وارد برنامه‌ی چرخشی نیروها شده بودند.

یکی از نقاطی که کنترل بر آن وجود نداشت و نشتی امکانات از آن اتفاق می‌افتاد، داروخانه‌ها بود. ما در هر کمپ یک داروخانه داشتیم و در درمانگاه هم یک انبار مرکزی دارو، یک انبار توزیع دارو و دو داروخانه برای درمانگاه اصلی و درمانگاه زنان. هیچ لیستی از میزان داروها وجود نداشت. آشفته بازاری بود که نگو. نه درخواست‌ها حساب و کتابی داشت و نه خروج و ورود دارو در جایی ثبت می‌شد. کلاً من هیچ اطلاعی از میزان داروهای موجود اطلاعی نداشتم. تهران هم درخواست می کرد فهرست یک ماهه و سه ماهه‌ی داروهای مورد نیاز را ارائه دهم. چاره‌ای نبود. این‌جا هم باید خودم دست به کار می شدم. اول رفتم سراغ انبار مرکزی دارو. کلی دارو از تهران فرستاده بودند ولی معلوم نبود کدام‌شان کجا قرار دارد. آمار دقیقی از داروهای موجود درآوردم. بعد هم چینش داروها را که بی‌نظم و ترتیب اتفاق افتاده بود، درست کردم. داروهای شکستنی و آسیب‌پذیر مثل شربت‌ها را در طبقه‌های پایین چیدم و داروهای دیگر مثل قرص‌ها را در قفسه‌های بالایی. از داروخانه‌ی مرکزی که فارغ شدم، کلیدش را دادم دست محمد اویس و سرایدار درمانگاه مرکزی، موسی. «موسی» با خانواده‌اش همان‌جا زندگی می‌کرد و مسئول موتورخانه‌ی درمانگاه هم بود. مردی بود امین و قابل اعتماد. بعد نوبت انبار توزیع دارو بود. همه‌ی داروخانه‌ها درخواست دارویشان را به این انبار توزیع می‌دادند و دارو تحویل می‌گرفتند. خوشبختانه این انبار قفسه‌بندی چوبی شده بود و نظم و ترتیب درستی داشت. فقط لیستی از داروهای موجود گرفتم و خانم دهاقا را مسئول این انبار کردم. بعد هم به تک‌تک داروخانه‌ها سرزدم و آمار دقیق داروهایشان را گرفتم.

آمار که دستم آمد، فرم درخواست دارو طراحی کردم و تکنسین‌های دارویی را ملزم کردم، با این فرم دارو درخواست کنند. تا زمان من درخواست دارو روزانه بود. یعنی هر روز درخواست می‌آوردند و دارو می‌گرفتند. این کار چند عیب داشت. اول این‌که ما باید هر روز برای تحویل دارو سرویس در نظر می‌گرفتیم و نگهبان هماهنگ می‌کردیم. ضمن آنکه هر روز نمی‌شد بر انتقال داروها نظارت کرد. ممکن بود دارو هیچ‌وقت به درمانگاه نرسد و وسط راه، سر کج کند و از جای دیگری سردربیاورد! به همین دلیل اعلام کردم درخواست دارو هفته‌ای است. یعنی تکنسین دارو در پایان ماموریتش در هر کمپ که یک هفته بود، نگاهی به موجودی داروخانه بیندازد و درخواست دارو برای یک هفته بکند. میزان مراجعات به درمانگاه‌های سیار هم تقریباً ثابت بود و حتی نوع بیماری‌ها هم مشخص. عموماً بیماری‌های عفونی مثل سل، سرخک و مالاریا بود. سل آن قدر زیاد بود که انگار در زمستان مردم ایران برای سرماخوردگی به پزشک مراجعه می‌کنند. بعد هم بیماری‌های سوءتغذیه. به ندرت بیماران قلبی و عروقی مراجعه می‌کردند. بالاخره در کشوری که امید به زندگی به زور به ۴۵ سال می‌رسید و خبری از تغذیه‌ی پرنمک و پر روغن نبود، بیماری قلبی هم کمیاب بود.

از این کارها که فارغ شدم و افراد دردسرساز را کنترل کردم، تقریباً موفق شدیم مانع تخلفات و نشتی دارو شویم. مطمئناً اقدامات ما صددرصد مانع تخلفات نمی‌شد ولی خیلی مقابله کرد با این اتفاق. خودم به شخصه به همه‌ی داروخانه‌ها سرزدم و آمار گرفتم تا آمار غلط ارایه ندهند. بالاخره این کار خطرات جانی هم داشت. همیشه به ما توصیه می‌کردند که حتی‌الامکان زیاد بیرون نمانیم و هر قدر می‌توانیم زودتر کارهای‌مان را سر و سامان دهیم و برگردیم اقامتگاه. ولی نمی‌شد کمپ‌ها را به امان خدا رها کرد. برای انجام کارهایمان فقط تا ظهر وقت داشتیم. درمانگاه‌ها هم شبانه‌روزی نبود و از ساعت هشت صبح تا دو بعد از ظهر کار می‌کردند. گاهی سرزده به درمانگاهی می‌رفتم و از بیمارانی که خارج می‌شدند، نسخه‌ی پزشک را می‌گرفتم و با دارویی که به او داده‌اند، مقایسه می‌کردم تا مطمئن شوم، چیزی کم و کسر ندارد. به انبار توزیع سپرده بودم درخواست‌های دارو را در لیستی بنویسند و همراه درخواست هر هفته در اختیارم بگذارند. نسخه‌های پزشکان را جمع‌آوری می‌کردم و گاهی به طور اتفاقی یکی از آن‌ها را برمی‌داشتم و نگاه می‌کردم تا ببینم مورد غیرعادی در نسخه‌ها نباشد. چون خودم پزشک بودم، می‌دانستم که چه نسبتی از دارو باید برای هر بیماری نوشته شود یا چه داروهایی باید نوشته شود و اگر در ترکیب داروهای نسخه‌های پزشکی مورد ناهمگونی بود حتماً قضیه را بررسی می‌کردم. ساماندهی توزیع دارو، دو روز تمام وقتم را گرفت ولی ارزشش را داشت!

فصل ۱۶

درمانگاهی

با تجهیزات کامل

در ضمن آماده‌سازی درمانگاه زنان متوجه شدم هلال احمر ایران امکانات و تجهیزات کامل یک کلینیک درمانی تخصصی به سومالی فرستاده است. تجهیزاتی که برای تاسیس یک پلی کلینیک مجهز کافی بود. این امکانات به دلیل این‌که تیم‌های قبلی فرصت لازم را نداشتند و گرفتار کارهای دیگر بودند، همان طور گوشه‌ای افتاده بود.

دیدم می‌توانم با همین تجهیزات یک درمانگاه کامل راه بیندازم. اولین کارم راه انداختن اتاق فوریت‌های پزشکی (CPR) در طبقه‌ی اول ساختمان اصلی درمانگاه بود. یک دستگاه پیشرفته‌ی دی‌سی شوک (dcshock) و دستگاه اکسیژن‌ساز به همراه دستگاه نوار قلبی گوشه‌ای بلااستفاده افتاده بود. همه‌ی این دستگاه‌ها را راه‌اندازی کردم و تازه آن وقت فهمیدم که تقریباً هیچ‌کس کار کردن با آن‌ها را بلد نیست. دکتر عبدالرحیم که در پاکستان درس خوانده بود و کمی هم دکتر مونا می‌توانستند نوار قلبی بردارند و برگ تشخیص هم رویش بگذارند. دیدم این‌طوری نمی‌شود. سپردم بروند و در مورد نوار قلبی خوب مطالعه بکنند. بعد هم یک کلاس توجیهی و آموزشی برایشان گذاشتم تا کم‌کم راه افتادند. گفتم که ما موارد اورژانسی از نوع عارضه‌های قلبی و عروقی به ندرت خواهیم داشت.

دو تا تخت معاینه‌ی ژنیکولوژی که مخصوص معاینات مامایی و زایمان است هم فرستاده‌ بودند. فرصتی بود تا فکری به حال زنان بارداری که به درمانگاه مراجعه می‌کردند، بشود. اتاقی را در درمانگاه زنان به مامایی اختصاص دادم. یک ماما هم پیدا کردم تا در آن‌جا معاینات تخصصی برای زنان باردار انجام دهد.

بعد هم تجهیزات آزمایشگاهی را بردیم طبقه‌ی دوم درمانگاه زنان و مستقرشان کردیم. پزشک‌ها و پرستارهای درمانگاه که می‌دیدند ما خودمان کار می‌کنیم، آن‌ها هم می‌آمدند کمک. فضای خاص و عجیبی درست شده بود. ما که در آن کشور ریشه نداشتیم که بگویند: «برای کشور خودش این همه تلاش می‌کند.» یا منافعی نداشتیم. یک گروه امدادرسان بودیم و بس. ولی حضورمان و تلاش‌هایمان باعث شده بود سومالیایی‌هایی که با ما در ارتباط بودند، با نظر مثبت به ما که نماینده‌ی ایران بودیم، نگاه کنند.

در آن‌جا کسی که مهندسی پزشکی خوانده باشد و از این دستگاه‌ها سررشته داشته باشد، نداشتیم. من خودم فقط دستگاه‌ها را می‌شناختم. می‌دانستم این بن‌ماری است یا آن یکی سانتریفیوژ ولی هیچ سررشته‌ای از راه‌اندازی‌شان نداشتم. خواهر همسرم، علوم آزمایشگاهی خوانده است. کمی از او کمک گرفتم. اینترنت هم به دردم خورد. هر جا گیر می‌کردم می‌رفتم سراغ اینترنت و برخی اطلاعات را هم از آن‌جا به دست می‌آوردم. خلاصه طبقه‌ی دوم را تبدیل به آزمایشگاه کردیم. هنوز به این‌که چه کسی از این‌ها استفاده خواهد کرد و آیا متخصصش را پیدا خواهم کرد یا نه فکر نکرده‌ بودم.
با خودم می‌گفتم: «حالا که این‌ها را فرستاده‌اند، بگذار راه اندازی کنیم. بعداً متخصصش را پیدا می‌کنیم تا مردم این‌جا از آن استفاده کنند.» دستگاه‌ها را که مستقر کردیم، به فکر راه اندازی‌شان افتادم. آقای قدیمی پیشنهاد کرد از مالک ساختمان فرماندهی کمک بگیرم. گفت: «آدم رابطه‌داری است و می‌تواند کمکت کند.» قبلاً هم با او آشنا شده بودم. وقتی برای سرکشی به ساختمانش آمد، موضوع را مطرح کردم. او هم قول همکاری داد. کمی بعد یک خانم پیدا کرد که کارشناس آزمایشگاه بیمارستان بنادر بود. او هم آمد و کار چندانی نتوانست صورت بدهد. در نهایت دیدم اگر زیاد خودم را درگیر بحث آزمایشگاه بکنم از بقیه کارها باز می‌مانم، به تهران اعلام کردم؛ آزمایشگاه درمانگاه را راه اندازی کرده ایم و دستگاه‌ها در جای مناسبی مستقر شده. ولی برای راه‌اندازی آزمایشگاه نیاز به متخصص داریم که نه این‌جا چنین توانی وجود دارد و نه من، دست تنها می‌توانم کاری بکنم.

راه‌اندازی بخش دندانپزشکی:

عادت داشتم هر روز یک دور در محوطه‌ی درمانگاه قدم بزنم. بیچاره نگهبان‌ها هم دنبال من راه می‌افتادند. کسی هم نمی‌پرسید چه کار داری می‌کنی. فکر کنم روز دوم بود که در گوشه‌ای از محوطه‌ی درمانگاه زیر سایبانی که انگار برای پارکینگ خودرو درست کرده بودند، دو جعبه‌ی بزرگ چوبی دیدم. رویشان آرم شرکت دنتوس (Dentus) بود. تعجب کردم که آرم شرکت معتبر تجهیزات پزشکی دنتوس روی این جعبه‌ها چه کار می‌کند؟ از هر کس پرسیدم هیچ اطلاعی نداشت. با کمک خدمه، قسمتی از یکی از جعبه‌ها را شکستم و دیدم یک یونیت دندانپزشکی با پکیج کاملش آن‌جاست. جعبه‌ی بعدی هم یک دستگاه پیشرفته‌ی رادیولوژی با تخت رادیولوژی بود. کلی ذوق کردم. اصلاً فکرش را هم نمی‌کردم که چنین تجهیزاتی هم فرستاده باشند. دیدم کسانی که این وسایل را فرستاده‌اند از همان اول به فکر راه‌اندازی یک درمانگاه دایمی بوده‌اند. به ذهنم خطور کرد می‌توانم واحد دندانپزشکی درمانگاه را هم راه بیندازم.

از آن‌جا که برگشتم به اقامتگاه، در اتاقکی که گوشه‌ی محوطه‌ی ساختمان فرماندهی بود و به عنوان انبار از آن استفاده می‌کردیم، در میان لباس‌های اهدایی و توپ و غیره، یک جعبه پیدا کردم. تمام تجهیزات جانبی دندانپزشکی از انبر و لیدوکایین و غیره آن‌جا بود. فقط سرنگ، سر سوزن مخصوص داندانپزشکی و کارپول (carpool) را پیدا نکردم. حتی دستگاه اتوکلاو تمام اتوماتیک کلاس B (Autoclave) را که در درمانگاه‌های دندانپزشکی خیلی معتبر و باکلاس ایران استفاده می‌کنند هم فرستاده بودند. یک شانسی هم که من داشتم این بود که همسرم دندانپزشک است و من به امید راهنمایی‌های او مصمم شدم واحد دندانپزشکی درمانگاه ایرانیان را راه‌اندازی کنیم.

عصر که طبق معمول، یکی دو ساعتی در اسکایپ با همسرم صحبت کردم، قضیه را به او گفتم. بعد قلم و کاغذ آوردم و تجهیزات جانبی را یکی یکی نشانش دادم و او نام‌ و مورد کاربردشان را گفت و من نوشتم. یادم است وقت شام بود و مدام مرا صدا می‌زدند که: «سفره را پهن کردیم، شامت سرد شد.» با همسرم در مورد ایجاد واحد دندانپزشکی حرف زدم و گفتم: «نمی‌خواهم کارهای پیشرفته‌ی دندانپزشکی مثل ترمیم ریشه و پر کردن دندان انجام دهم. فقط هدفم کشیدن دندان است.» هم هزینه‌ی اقدامات تخصصی دندانپزشکی بالا بود و هم این‌که بیم بیماری‌های عفونی مثل هپاتیت و حتی ایدز هم می‌رفت. بالاخره کشور سومالی آزمایشگاه تخصصی در این مورد نداشت و مردمش هم در مورد پیشگیری از این بیماری‌ها آموزشی ندیده بودند. به همسرم گفتم: «می‌خواهم یونیت را ببرم درمانگاه و راه بیندازم.» گفت: «چون یونیت دندانپزشکی خیلی سنگین است،

باید قطعاتش را باز کنید و تکه تکه ببرید داخل.» من دیدم اگر یونیت را باز کنیم، دیگر نمی‌توانیم، سرهم‌اش کنیم و راهش بیندازیم. یونیت هم خراب می‌شود. در طبقه‌ی اول درمانگاه زنان، بخشی را جدا کردم برای واحد دندانپزشکی. بعد به یکی از خدمه‌ها که اسمش «شریف» بود -من همیشه به اشتباه بشیر صدایش می‌کردم و او هم همیشه ناراحت می‌شد-، گفتم: «برو و ده نفر جوان مثل خودت پیدا کن و بیاور تا این جعبه‌ها را ببریم داخل.» شریف جوان بلندبالا و درشت هیکل بود. اندام ورزشکاری داشت و هی به من می‌گفت: «مرا بگذار در پذیرش.» رفت و با ده نفر دیگر آمد. تیرک‌هایی با خودشان آورده بودند و آن تیرک‌ها را می‌گذاشتند زیر جعبه و هلش می‌دادند جلو. عین فیلم‌ها که کشتی‌ها را با گذاشتن الوار زیرشان به سمت دریا می‌بردند. بالاخره با این کار یونیت را داخل درمانگاه بردیم. این‌که تعریف می‌کنم هفته‌ی دوم حضورم در سومالی است. یعنی ده روزی از کشف اولیه‌ی یونیت می‌گذرد. در این مدت قدم به قدم برای ایجاد واحد دندانپزشکی برنامه ریخته‌ام و اطلاعات جمع کرده‌ام. به تهران هم خبر نداده‌ام که چنین تصمیمی دارم. گفته‌ام: «بگذار ببینم می‌توانم این کار را انجام دهم یا نه. بعد خبرشان می‌کنم.»

یونیت را گذاشتیم ولی برای به راه‌اندازی‌اش نیاز به برق داشتیم و لازم بود ساختمان دوباره سیم‌کشی شود تا بتوانیم به همه‌ی دستگاه‌ها برق برسانیم. در مورد راه‌اندازی یونیت هم پرس و جو کردم تا بلکه متخصصی پیدا کنم. برخی را معرفی کردند ولی دیدم، اگر بروم دنبال این افراد هم وقتم تلف می‌شود و هم این‌جا هم به سرنوشت آزمایشگاه دچار می‌شود. یک روز موضوع را با مجتبی درّی در میان گذاشتم. درّی آدم فنی بود. پرسید: «می‌خواهی چه کار کنی؟» گفتم: «فقط می‌خواهم خود یونیت کار کند. باقی قسمت‌هایش کار هم نکرد مهم نیست.» حتی کمپرسور یونیت را هم پیدا نکردم. هر چند برای ساکشن ترشحات به آن نیاز داشتیم ولی نمی‌دانم آن‌را کجا فرستاده بودند که همراه یونیت نبود. گفت: «فردا می‌آیم هم سیم‌کشی درمانگاه جدید را انجام می‌دهم و هم یونیت را راه می‌اندازیم.» انصافاً هم آمد و یک روز تمام وقت گذاشت. سیم‌کشی را تمام کرد. اتاق فوریت‌ها را راه انداخت. دستگاه اکسیژن‌ساز را هم همین‌طور. برق یونیت را هم وصل کرد و توانستیم راهش بیندازیم. بالا و پایین می‌شد و این طرف و آن طرف هم خم می‌شد. بخش فاضلاب دستگاه را هم چون نیاز نداشتیم، کنار گذاشتم تا اگر در آینده درمانگاه دایمی زدند، گم نشود و به کار بیاید. حالا این یک طرف ماجراست.

مصمم بودم نگذارم دندانپزشکی به سرنوشت آزمایشگاه دچار شود. به همین دلیل افتادم دنبال کسی که بتواند این واحد را اداره کند. قصدم اجرای کارهای تخصصی دندانپزشکی مثل ترمیم ریشه و غیره نبود. فقط می‌خواستم کشیدن دندان اتفاق بیفتد. کار دندانپزشکی هم در آن منظقه واقعاً کار خطرناکی بود. به خاطر وجود بیماری‌های عفونی و خطر ابتلا به ایدز و هپاتیت هر کسی جرات نمی‌کرد چنین کاری را برعهده بگیرد. از طرف دیگر هر کسی هم می‌آمد، مدرکی دستش بود که می‌گفت؛ در فلان زمینه مهارت و تحصیلات دارد. آن هم چه مدرکی! یک مدرک کامپیوتری که از وجناتش معلوم بود، ساختگی است.

به همین دلیل نمی‌شد به این مدارک اعتماد کرد. یکی، دو نفر آمدند برای کار در دندانپزشکی. من برای امتحان‌شان گفتم: «خودتان بنشینید روی یونیت ببینید، درست تنظیم شده.» از نحوه‌ی نشستن‌شان فهمیدم این کاره نیستند و تا به حال از کنار دندانپزشک هم رد نشده‌اند، چه برسد به دندانپزشکی. تا این‌که دکتر عبدالرحیم به من گفت که یکی از هم‌دوره‌ای های او در پاکستان، دندانپزشکی خوانده است. الان هم بخش دندانپزشکی بیمارستان بنادر را می‌گرداند. چه بهتر که با او مشورت بکنیم. گفتم: بگو، بیاید.

آمد و با هم حرف زدیم. مشتاق بود خودش بیاید، ولی می‌گفت: من به شکل ثابت در بیمارستان بنادر هستم و نیمه‌وقت می‌آیم این‌جا. نیمه وقت هم به درد ما نمی‌خورد. ظهر درمانگاه‌های ما تعطیل می‌شد. قبول نکردم. رفت و چند روز دیگر آمد که تمام وقت برایتان کار می‌کنم. ولی سر مبلغ نتوانستیم توافق بکنیم. ماهی ۲۰۰۰ دلار خواست که مبلغ زیادی بود. ما به دکترها ماهی ۱۲۰۰ دلار می‌دادیم و از این بیش‌تر هم نمی‌توانستیم به کس دیگری بدهیم. ولی دیدار با او یک مزیت داشت، آن هم این‌که بهش گفتم: «ما سرنگ و کارپول نداریم. می‌توانی تهیه کنی؟» او هم گفت: «دو تا سرنگ می‌توانم برایتان تهیه کنم.» رفت و به قیمت ۶۰ دلار آورد. ولی کارپول در بازار نبود. یک ست کامل خودش داشت و می‌گفت؛ از دُبی خریده‌ام. آن را امانت داد تا فعلاً استفاده کنیم تا ببینیم بعداً چه کار می‌توانیم بکنیم. برای سرسوزن (کارپول) پولی نگرفت ولی گفت: «چون خودم لازم‌شان دارم، فقط امانت پیش شما باشد.»

همچنان در کنار کارهای عادی و روزمره، دنبال دندانپزشک هم می‌گشتم. حالا دیگر وقتش شده بود، ماجرای واحد دندانپزشکی را به تهران اطلاع دهم. با دکتر علیخانی تماس گرفتم. همین که خبر را شنید؛ یه لحظه پشت خط سکوت کرد و دوباره پرسید: «چیکار کردی؟» باز عین ماجرا را برایش تعریف کردم. گفت: «دکتر! اون تجهیرات رو می‌فرستادی کنیا بهتر نبود؟ آن‌جا استفاده‌ی بهتری از این تجهیزات می‌کردند.» گفتم: «من یونیت را سوار کرده‌ام و تمام شده.» او هم گفت: «حالا که کاری را که می‌خواستی انجام دادی، پس راهش بینداز. مشکلی نیست.» در همین گیر و دار، یک روز که علی حیدر آمده بود محل اقامت‌مان –در آن‌جا یک اتاق برای خودش داشت و هر از چند گاهی به ما سر می‌زد.-، موضوع را با او در میان گذاشتم. او هم گفت: «من یک نفر را می‌شناسم، یک زمانی در ارتش خدمت می‌کرد و از آن‌جا هم بازنشسته شده است. یک جور دندانپزشک تجربی است. دندان سربازان را می‌کشیده و الان بیرون کار می‌کند. می‌خواهی بگویم بیاید پیشت.» پیش خودم گفتم؛ «چه بهتر. کورآللاهدان نه ایستر؟ ایکی گؤز، بیری ایری، بیر دوز» (ضرب‌المثل ترکی است: کور از خدا چه می‌خواهد؟ دو تا چشم. یکی درست باشد و یکی هم کج، بازم هم راضی است.) گفتم: «بگو، بیاید!» هر کسی را هم نمی‌توانستیم به دلیل مسایل امنیتی به کار بگیریم. آمد و صحبتی با او کردم. دیدم همه‌ی کارهایش دیمی است.

ولی می‌تواند کار ما را راه بیاندازد. به علی حیدر گفتم: «این به درد ما می‌خورد ولی نیاز به آموزش دارد.» گفت: «چطور؟» گفتم: «این برادر اصلاً بی‌حس کردن بلد نیست. با سرنگ معمولی بی‌حس می‌کند.» من وسایل را آوردم و نحوه‌ی استفاده از سرنگ مخصوص و کارپول را یادش دادم. قرارها را گذاشتیم و ماهی ۱۲۰۰ دلار به او دادیم و به یک نفر که قرار بود خودش بیاورد و دستیارش باشد، همپای یک پرستار حقوق تعیین کردیم. به این ترتیب واحد دندانپزشکی درمانگاه ایرانیان در دومین هفته‌ی رسیدن من راه افتاد. خبری هم تنظیم کردیم به همه جا فرستادیم که؛ «از امروز ارایه‌ی خدمات رایگان دندانپزشکی در درمانگاه مرکزی هلال احمر جمهوری اسلامی در موگادیشو آغاز شد.» چند تا از خبرگزاری‌های غیر ایرانی هم خبر را مخابره کردند و خوشبختانه بار تبلیغاتی خوبی فراهم شد.

فردای شروع به کار بخش دندانپزشکی رفتم درمانگاه، دیدم صف درازی تشکیل شده است. پرسیدم: «دکتر نیامده که مریض‌ها این طور معطل مانده‌اند؟» گفتند: «این‌ها مشتری دندانپزشکی هستند.» رفتم و دیدم که کارها راه افتاده. طرف هم اصلاً دنبال بی‌حس کردن و این جور چیزها نبود. چهارتا چهارتا دندان می‌کشید. گفتم: «این کار خطرناکه! خونریزی می‌کنه. یکی را امروز بکش، بعدی را هم فردا می‌کشی.» برگشت و گفت: «No problem! Relax.» یعنی که مشکلی نیست و هیچ اتفاقی نمی‌افتد، راحت باش. واقعاً هم هیچ اتفاقی نمی‌افتاد.

از آن روز تنها کشوری که در موگادیشو خدمات دندانپزشکی ارایه می‌داد ما بودیم. هیچ یک از گروه‌های امدادرسان دیگر چنین خدماتی نمی‌دادند. فقط ما بودیم و بیمارستان بنادر. آن هم برای شهری با این همه جمعیت. فکر کنم خدمت بزرگی بود چون واقعاً به این خدمات نیاز داشتند. بعدها که درمانگاه دایمی هلال‌احمر ایران تاسیس شد، خدمات را افزایش دادند و الان ترمیم ریشه و خدمات تخصصی‌تر ارایه می‌شود.

فردای آن روز منشی ویژه‌ی نخست‌وزیر سومالی، مستر حسن به همراه تعدادی از نمایندگان مجلس آمدند از درمانگاه و بخش دندانپزشکی بازدید کردند. تعدادی از همکاران‌مان از کمیته‌ی امداد هم آمدند و بازدید کردند. از قضا خواهر دستیار دندانپزشکی، در رادیوی سومالی مجری بود. بعدها من فهمیدم که گزارشی هم در مورد بخش دندانپزشکی درمانگاه ایرانیان در رادیو سومالی پخش کرده اند و این هم تبلیغات جالبی شده بود. بعدها فهمیدم که تعداد زیاد مراجعان هم از اثرات همین تبلیغات و گزارش رادیویی بود.

ادامه دارد …