فصل ۲۸
بازگشت آوارگان
آرمان تبریز-هلالاحمر ایران با همکاری هلال احمر سومالی و صلیب سرخ جهانی، برنامهای برای بازگشت تدریجی آوارگان به سرزمینهایشان ترتیب داده بود. طبق این برنامه هر دو هفته یکبار تعدادی از خانوارها بر اساس امنیت منطقهای که از آن آمده بودند، گزینش شده و به سرزمین اصلیشان بازگردانده میشدند.
سیاست امدادرسانی هلال احمر ایران از شکل امدادی داشت به سمت بهداشتی و درمانی چرخش میکرد و کمکم در حال برچیدن کمپهای اسکان اضطراری بودیم. برای ترغیب خانوارها به بازگشت، جیرهی غذایی کاملی در نظر گرفته شده بود به همراه صد دلار پول که توسط هلال احمر ایران به خانوارهای در حال بازگشت داده میشد. نمیشد تا ابد این مردم را در کمپها نگه داشت. کشور باید کمکم به سمت آرامش میرفت. در ثانی وضعیت بهداشتی و حتی گاهی اخلاقی کمپها هم مساعد نبود. چادرهایی تنگ و بدون آب شرب بهداشتی. بیماری از این سر کمپ شروع میشد و تا آن سر کمپ سرایت میکرد. یه همین دلیل کمکم صدتا صدتا، دویستتا دویستتا خانوارها را آمادهی بازگشت میکردند. من دو بار رفتم برای کمک به نیروهای امدادی برای بازگرداندن آوارگان.
انبار مرکزی هلال احمر ایران در ساحل اقیانوس هند قرار داشت. من تا آن روز فقط ساحل دریای خزر را دیده بودم. ولی ساحل اقیانوس هند خیلی با ساحل خزر متفاوت بود. دو، سه کیلومتر مانده به ساحل میتوانستم صدای اقیانوس را بشنوم. یعنی آن قدر صدایش بلند بود که احساس میکردم وسط اقیانوسم. باد سختی میوزید و موج وقتی به سنگی یا صخرهای میخورد، صدای مهیبی ایجاد میکرد. انتظار داشتم وقتی میرسیم آنجا، جای شلوغ و پر رفت و آمدی باشد ولی با یک ساحل وسیع، تمیز و خالی مواجه شدم. نه ساختمانی داشت و نه پلاژی. هیچ چیز نبود. فقط کمی آن طرفتر، چند ساختمان مخروبه بود که انگار زمانی، محلی برای استفادهی توریستها بود. یادگار زمانی که صنعت توریسم در این کشور رونق داشته و این ساحل اینگونه خالی و سوت و کور نبوده است. آن طرفتر از این ساختمانهای مخروبه، چند پسربچه لخت و عور رفته بودند توی آب و شنا میکردند. پرسیدم: «چرا اینها هیچ چیز تنشان نیست؟» یکی از نگهبانها گفت: «اینها لباس برای پوشیدن ندارند، انتظار داری، برای شنا مایو بپوشند؟»
در ساحل چندتایی کشتی ماهیگیری و تعدادی قایق وجود داشت. در بخشی از ساحل هم بازار بزرگ ماهیفروشان بود که رفتیم و ماهی تُن از آنجا خریدیم. اقیانوس چنان وسیع بود که نگو. در دوردستها چشمم به چند کشتی غولپیکر افتاد. پرسیدم، گفتند: «ناوهای هواپیمابر آمریکاست.» ناوهای جنگی آمریکا به راحتی و آزادانه در خط ساحلی سومالی در حال تردد بودند. سومالی شاهراه رسیدن اروپاییها و آمریکاییها به خاورمیانه است. به همین دلیل هم تاریخ این کشور پر است از استعمار، دخالت خارجی و حملهی نظامی بیگانگان.
به انبار مرکزی هلال احمر ایران، انبار کاترپیلار میگفتند. انگار قبلاً انبار مرکزی شرکت کاترپیلار بوده. انبار بزرگی بود پر از مواد غذایی. همیشه قبل از رسیدن ما، علی شیخ، معاون داوطلبان هلال احمر سومالی که به خاطر قد درازش مشهور به علی دراز بود، با صد نفر از داوطلبان هلال احمر سومالی آنجا حاضر بود. هلال احمر سومالی مثل هلال احمر ایران که نیمه دولتی است، نبود. یعنی اکثر هلال احمرهای دنیا بر پایهی نیروی داوطلبی هستند و نیروی ثابت خیلی کمی دارند. برخلاف ایران که نیروی ثابت بخش عمدهای از نیروهایش را تشکیل میدهد، هلال احمر سومالی تنها چهار، پنج نفر نیروی ثابت داشت که حقوقشان را از صلیب سرخ میگرفتند نه از دولت سومالی. برای انجام هر کاری از نیروهای داوطلب استفاده میکردند که هیچ حقوقی نمیگرفتند.
علی شیخ این نیروها را میآورد. نیروها کاور داوطلبان هلال احمر سومالی را میپوشیدند و جیرهی غذایی را بار کامیونها میکردند. کامیونهایشان هم عجیب بود. جایگاه راننده اتاق نداشت و موتور هم همین طور روباز کار میکرد. بعد از اینکه مواد غذایی را بار میزدند، میرفتیم کمپهای اضطراری و جیرهی غذایی و مبلغی به عنوان کمک هزینه خانوارهای بازگشتی را تقسیم میکردیم و سوار کامیونشان میکردیم و میفرستادیم به مناطق خودشان. مشکلی که وجود داشت این بود که یکی، دو روز بعد این افراد دوباره برمیگشتند به همان جای قبلی. چون کسی کاری به چادرهایشان نداشت، جا برای بازگشت داشتند.
من پیشنهاد کردم بلافاصله که سوار کامیون شدند، جلوی چشمشان چادرهایشان را هم جمع کنیم و از آمار کمپ هم خطشان بزنیم تا دیگر جایی برای برگشتن نداشته باشند. بالاخره در کمپها زندگی راحتتر میگذشت. نه کار میکردند و نه چیزی. جا و غذایشان هم آماده بود. این برنامه همچنان و حتی بعد از بازگشت من ادامه داشت تا اینکه همهی کمپهای اسکان اضطراری هلال احمر ایران برچیده شد. به دنبالش درمانگاههای سیاری که در کمپها داشتیم هم جمع شدند و تنها درمانگاه مرکزی ماند که بعدها با خرید ساختمان محل اقامتمان و تبدیل آن به درمانگاه دایمی هلالاحمر ایران، فعالیتهای هلالاحمر به خدمترسانی بهداشتی و درمانی محدود شد. این درمانگاه الان یکی از مجهزترین درمانگاههای موگادیشو است و زیر نظر محسن صباغ اداره میشود.
فصل ۲۹
ماموریت تمدید شد
اوایل دیماه دیگر کمکم وقتش رسیده بود که برگردیم. ماموریت من از لحظهی خروج از تهران تا برگشتن ۲۰ روز تعیین شده بود. بلیط رفت و برگشت هم از مسیر قطر گرفته بودند. فقط کافی بود از سومالی به کنیا برویم و بعد همه چیز حل است. ولی از چند روز مانده به پایان ماموریت به شکل تلویحی به من گفتند که ممکن است جایگزینی برایم نباشد و ماندنی شوم. هر روز که میگذشت بر شدت این احتمال افزوده میشد. قرار بود من، درّی، قشلاقی و آتشمرد با هم برگردیم. همان طور که با هم آمده بودیم. وقتی دیدم موضوع از این قرار است با دکتر علیخانی صحبت کردم و او هم گفت که: «در تلاشیم تا جایگزینی برایت پیدا کنیم ولی اگر نشد مجبوریم ماموریتت را تمدید کنیم.» من اصرار کردم که حتماً جایگزینم را پیدا کنند. حقیقت این بود که در تبریز کارهایی داشتم که همینطور ول کرده بودم به امان خدا و آمده بودم. تدریسم در دانشکدهی فنی تبریز نیمهکاره مانده بود و کلاسها برگزار نشده بود.
باید برمیگشتم و کلاس جبرانی برگزار میکردم. آن موقع در رشتهی حقوق درس میخواندم و نزدیک امتحانات پایان ترم بود. از طرف دیگر راضی کردن همسر و خانواده خودش مشکل بود. حتماً ناراحت میشدند. پس من هم به همان نسبت که احتمال تمدید ماموریتم بیشتر میشد، کمکم برای خانم زمینهچینی میکردم که احتمالاً اگر خدای ناکرده جایگزینی برایم پیدا نشد، ممکن است چند روز بیشتر ماندگار شوم. همسرم هم میگفت: «انشاا… این طور نمیشود.» و من هم «آمین» میگفتم!
اوایل دی ماه – فکر کنم سوم دی- دو روز مانده به حرکت ما از سومالی، رفته بودیم ساحل اقیانوس هند برای فرستادن جیره به آوارگانی که در برنامهی بازگشت قرار داشتند. همانجا با دکتر علیخانی تماس گرفتم تا کسب تکلیف کنم. چون تمام کارها را کرده بودم و گزارش نهاییام را هم نوشته بودم که ۵ دی راهی شوم. یک روز قبل هم محسن صباغ از طرف روابطعمومی آمده بود و خبری از جایگزین من در بخش بهداشت نبود. اگر قرار بود کسی بیاید بایستی تا آن روز میآمد. بالاخره زنگ زدم و دکتر علیخانی آب پاکی را ریخت روی دستم. گفت: «ماندگار شدی.» اعتراض کردم که کلی کار در تبریز دارم که روی زمین مانده. ولی گفت: «امکانش نیست و نمیتوانیم این پست را هم خالی بگذاریم.» قول داد تا چند روز دیگر جایگزین پیدا کند و من را برگرداند. چارهای نبود.
به همکارم دکتر استادی که معاون اداری و پشتیبانی جمعیت هلال احمر استان بود، زنگ زدم و موضوع را گفتم و بعد هم با دکتر نجفزاده، معاون بهداشتی و درمانی جمعیت استان حرف زدم. دکتر نجفزاده، حرفهایی زد که مجاب شدم. گفت: «اولاً اگر جایگزین بلافاصله بعد از تو نیاید و پست را از تو تحویل نگیرد، تمام کارهایی که تابه حال انجام دادهای، ابتر میماند. بهتر است یکی باشد که مستقیماً پست را به او تحویل بدهی تا کارهای ناتمامت را ادامه دهد. به علاوه الان فرصتی دستت افتاده که کارهایی که نیاز به زمان داشت برای به ثمر رسیدن، تمام کنی.» دیدم حرف بیراهی هم نمیزند. از انبار مرکزی برگشتیم به کمپها تا گروه تازهای از آوارگان را راهی کنیم. مقداری هم لباس با خودمان به کمپ هولوداق بردیم. تیشرتهایی بود که جمعیت قبلاً فرستاده بود. به هر بچه یک تیشرت دادیم. اوضاعی شد. جمعشان کردیم توی مدرسهی قرآن کمپ. مدرسهای که با ورقههای آهنی درست کرده بودند. بچههای معصوم چه شوق و ذوقی داشتند. هر کدام که تیشرتش را میگرفت، چنان با شادی میدوید که انگار دنیا را به او دادهاند. این صحنه را که دیدم، گریهام گرفت.
یعنی همه گریه کردند. پیش خودم گفتم؛ «این بیچارهها با این همه بدبختی، جنگ و قحطی و بیماری اینجا هستند، آن وقت من چند روز بیشتر نمیتوانم صبر کنم و اینجا بمانم؟»
از آنجا برگشتیم اقامتگاهمان. با همسرم تماس گرفتم و قضیه را گفتم. ناراحت شد و گریه کرد. او هم حق داشت. اول زندگی آمده بودم اینجا و او هم آنجا هر روز و هر شب نگران حال من بود. بالاخره یکجوری راضیاش کردم. بعد هم زنگ زدم به دکتر ذاکر در نایروبی تا بلیطهای برگشت من را لغو کند.
۵ دیماه درّی و مستندسازها برگشتند به ایران. جشن خداحافظی مختصری برایشان گرفتیم و راهیشان کردیم. حالا از آن گروه پنج نفره که من هم جزوشان بودم و با هم آمده بودیم موگادیشو، فقط من مانده بودم. همراهانم در سومالی، نوریان از امداد بود، مجنون از حراست و صباغ از روابطعمومی. چهار نفر شدیم.
فصل ۳۰
آن شب پرحادثه
روز دوم رسیدن ما، «بان کیمون»، دبیرکل سازمان ملل به موگادیشو آمد. هدفش از این سفر خلع سلاح نیروهای شبهنظامی الشباب و امارات اسلامی بود. پیامش هم این بود که؛ «باید این نیروها سلاحشان را زمین بگذارند و انتخابات برگزار شود.
هر کس برندهی انتخابات بود، دولت این کشور را تشکیل دهد و دولت موقت هم به کارش پایان داده و پارلمان هم از شکل قومی و قبیلهای خارج شود.» از روزی که دبیرکل رفت، بر شدت درگیریها میان نیروهای اتحادیهی آفریقا و شبهنظامیان افزوده شد. اوایل این درگیریها در حاشیهی موگادیشو و دور از ما اتفاق میافتاد ولی ما صدایش را میشنیدیم. درگیریها هم اغلب شبانه بود. یعنی در روز روشن شهر در امن و امان بود و خبری از درگیری نبود. ولی شب که میشد درگیریها و خمپارهاندازیها هم شروع میشد. گاهی حتی از بام محل اقامت میتوانستیم نورباران گلولهها را ببینیم. ولی صدای درگیری هر شب ادامه داشت و گوشمان به این صدا عادت کرده بود و برایش اسم هم گذاشته بودیم؛ «سمفونی موگادیشو». این درگیریها تا صبح ادامه داشت.
صبح که میشد خبر درگیریها را یا از نگهبانها میگرفتیم و یا از کادر کمپها و درمانگاهها. میگفتند که در فلان منطقه، بین الشباب و اتحادیهی آفریقا درگیری شده. خوشبختانه مردم موگادیشو دل خوشی از شبهنظامیان و نیروهای الشباب و امارات اسلامی نداشتند و آرامش میخواستند. خسته شده بودند از این همه جنگ و بدبختی. اگر مردم با شبهنظامیان همداستان بودند، خیلی وقت پیش شهر دست آنها افتاده بود. من این نارضایتی را از میان حرفهایی که نیروهای سومالیاییام میزدند، کشف کرده بودم. گاهی که حرف میزدیم، میگفتم: «شما چه میخواهید؟ مملکت به این خوبی و با این همه منابع. با مواهبی که خدا به شما داده، میتوانید در آرامش زندگی کنید.» باور کنید حرفم اغراق نبود. واقعاً اینطور بود. موز سومالی را هر کس نخورد، نمیفهمد من چه میگویم. من هر وقت در ایران موز میخورم، یاد موزهای سومالی میافتم. چه قدر بزرگ و خوش طعم بودند. ولی چه فایده که محصول آن کشور بود ولی دست مردمانش به آن نمیرسید. بستهبندی میکردند و به کشورهای دیگر صادر میشد.
آن روزها با اینکه تعداد درگیریها زیاد شده بود ولی در منطقهی کیلومتر چهار که ما آنجا بودیم خبری از درگیری نبود. در اطراف کمپ هولوداق یا دیکفر معمولاً درگیری صورت میگرفت و چون ما به دیکفر نزدیک بودیم، صدایش را میشنیدیم.
قبل از آمدن ما به موگادیشو خبری روی تلکس خبرگزاریها آمد که کمپ ایران در موگادیشو مورد حملهی انتحاری قرار گرفته است. بعداً فهمیدم که انفجار در پانصد متری کمپ دیکفر اتفاق افتاده و هدف کمپ نبوده، بلکه تجمعی از مردم در نزدیکی کمپ را هدف قرار دادهاند. چون شهر دست نیروهای اتحادیهی آفریقا بود امنیت نسبی در آن برقرار بود و من به چشم خودم هیچ وقت عملیات انتحاری ندیدم و شاهد درگیری نبودم.
از هفتهی سوم حضورم صدای شوم این سمفونی! بلندتر شد و ما احساس کردیم در منطقهی ما هم درگیری است. یک شب تا صبح صدای انفجار همین طور مدام به گوش میرسید. نگهبانها هم از «قاط» میجویدند و همیشه در حال چرتزدن بودند. یک شب که اوضاع خیلی به هم ریخته بود، دیدیم یک وانت تویوتا که دوشکا پشتش سوار کردهاند، تیراندازیکنان از خیابان مقابل اقامتگاه گذشت و پیچید سمت شهر. آن شب تا صبح صدای درگیری چنان نزدیک بود که احساس میکردم، درِ اقامتگاه را به دوشکا بستهاند.
نیمههای شب همهمان بیدار شدیم و دیگر خواب به چشممان نیامد. شب را به هر نحوی بود به صبح رساندیم. صبح، محسن صباغ گفت: «این طور نمیشود. باید چارهای بکنیم تا امنیتمان بیشتر شود.» اقامتگاه در منطقهای قرار داشت که پر بود از خانههای بزرگ ویلایی. چون منطقهی کیلومتر ۴ دیپلماتنشین بود و زمانی سفرا و نمایندگان دولتها در آن زندگی میکردند، اطرافش پر بود از چنین خانههایی. پشت اقامتگاه چند خانهی ویلایی خالی بود که به راحتی میشد از آنجا به ما حمله کنند. از این بابت خیلی نگران بودیم. خصوصاً که گاهی در آن خانهها چراغی روشن و خاموش میشد و ما شک میکردیم که نکند ما را از آنجا تحت نظر داشته باشند. حرف صباغ را قبول کردیم و با هم رفتیم به هلال احمر سومالی پیش مستر اَفی، معاون هماهنگی هلال احمر سومالی و وضعیت را برایش تشریح کردیم. او هم به ما گفت که؛ «اوضاع امنیتی این روزها چندان مساعد نیست.» هر چند نیروهای اتحادیهی آفریقا کاملاً بر اوضاع مسلط بودند ولی تعداد درگیریها هم زیاد شده بود.
همراه من، محسن صباغ و حسن نوریان هم آمده بودند. همانجا تفاهمنامهای بین هلال احمر سومالی و هلال احمر ایران امضا شد که هم بر تعداد نگهبانها اضافه شود و هم حقوقشان را مقداری بالا ببریم. وقتی برگشتیم،
من پیشنهاد کردم جیرهی غذاییشان را هم زیاد کنیم. اولش برخی مخالف بودند که چرا باید جیرهی اضافی بگیرند. من گفتم: «الان جان ما دست اینهاست. نیروهای الشباب را ول کنید.
اگر خود اینها بیایند سراغمان، چه کار میخواهید بکنید. بهتر است هر چه میتوانیم به خودمان وابستهشان کنیم بلکه اینها هم برای حفاظت از ما جدیتر شوند.» خلاصه قبول کردند. بالاخره ما برای کمک به مردم سومالی آمده بودیم. اینها هم از همین مردم بودند.
فوقش یک سهمیه بیشتر از بقیه نصیبشان میشد. خوشبختانه که آذوقه به اندازهی کافی وجود داشت. وقتی ما آنجا رسیدیم پنجمین محمولهی امدادرسانی را تازه از کشتی پیاده کرده بودند. بالاخره بر تعداد نگهبانها اضافه شد و اینبار روی پشتبام هم نگهبان گذاشتند، بر تعدادشان در حیاط هم اضافه شد تا کمی خیال ما از این بابت راحت شود. کمی بعد هم آبها از آسیاب افتاد ولی «سمفونی ناکوک موگادیشو» دورتر از ما همچنان به نواختن ادامه میداد.
فصل ۳۱
بیمارستانها، دانشگاهها و مراکز درمانی
سیستم آموزشی در سومالی پولی بود. تنها فرایند آموزشی که رایگان ارایه میشد، کلاسها و مدارس قرآنی بود. آن هم به آن شکلی که تعریف کردم. روی چوب بلوط مینوشتند و بعد میتراشیدند. هزینهی این کلاسها را معمولاً «شیخ ابا» یا همان بزرگ مذهبی منطقه، تامین میکرد. به برخی هم کمیتهی امداد کمک میکرد. گذشته از این موارد، سیستم آموزشی دولتی وجود نداشت و عملاً هر کسی این امکان را نمییافت که تحصیلاتی داشته باشد و بتواند وارد دانشگاه بشود. چند دانشگاهی هم که آنجا وجود داشت همه خصوصی بودند. ولی تا دلتان بخواهد مدرک تحصیلی دست مردم بود. به هر کس میگفتم؛ «برو مدرک تحصیلی بیار.» میرفت با یک مدرک تایپ شدهی کامپیوتری که از دور داد میزد جعلی است، برمیگشت. از همان هفتهی اول دستم آمد که نمیشود به مدارک تحصیلی اینجا اعتماد کرد.
قبل از من برای هیچ یک از نیروهای بهداشتی و درمانی پروندهی پرسنلی تشکیل نداده بودند. من ۳۳ نفر کادر درمانی و بهداشتی داشتم. هر وقت نیرو نیاز داشتند، به هلال احمر سومالی می گفتند و آنها هم فردی را معرفی می کردند. هیچ کس هم پیگیر نمی شد، ببیند این فرد که به عنوان پزشک یا پرستار اینجا کار میکند، صلاحیت تحصیلی و علمی دارد یا نه! در این فکر بودم که راهی برای حل این مساله پیدا کنم. بهترین راه تایید مدارک تحصیلی توسط دانشگاه صادرکننده بود. در موگادیشو تنها دو دانشگاه وجود داشت که در زمینهی پزشکی و پیراپزشکی فعال بودند. اولی دانشگاه پلاسما بود و دیگری دانشگاه بنادر. اکثر کادر درمانی ما فارغالتحصیل اینها بودند. اگر میتوانستم با این دانشگاهها ارتباط برقرار کنم، نگرانیام از این بابت رفع میشد.
محسن صباغ که آمد، دیدم او هم متوجه مشکل مدارک تحصیلی شده است. گفت: «برخی از پزشکان و پرستاران اینجا روابط خوبی با دانشگاههای خودشان دارند. از اینها میتوانی به عنوان رابط استفاده کنی.» محمد اویس فارغالتحصیل دانشگاه پلاسما بود. از او استفاده کردم برای دیدار از این دانشگاه. او هم جوان باهوش و زرنگی بود و خیلی زود از رییس دانشگاه وقت گرفت و رفتیم به دیدارش. دانشگاه پلاسما، در حد یک کالج بود. اندازهی یکی از دانشکدههای ما. عمدتاً در رشتههای پیراپزشکی دانشجو میپذیرفت و تازگیها رشتهی پزشکی هم ایجاد کرده بود. رفتم برای بازدید و از نزدیک امکاناتشان را بررسی کردم. به کلاسها سر زدم، نحوهی آموزششان را دیدم، نحوهی صدور مدرکشان را هم بررسی کردم. دانشگاه نوپایی بود و تقریباً وضعیتش شبیه اولین سالهای تاسیس دانشگاه آزاد در ایران بود.
در دو، سه رشته، سی، چهل نفری دانشجو برداشته بودند. در این دیدار مقرر شد، نیروهای ما که از دانشگاه پلاسما فارغالتحصیل شدهاند، مدارکشان را بیاورند و به تایید اینجا برسانند. به پرستاران و تکنسینهای دارویی ابلاغ کردم برای تکمیل پروندهی پرسنلیشان، مدرک تحصیلی با تایید دانشگاه صادرکننده به همراه رزومهی کاریشان (CV) بیاورند. سه روز هم برای این کار مهلت دادم. رفتند و مدارک را آوردند. آنجا بود که مشخص شد برخی افراد هنوز دانشجوی پرستاری هستند ولی به عنوان پرستار در حال کارند یا هنوز نتوانستهاند مدرکی بگیرند. برخی هم هیچ مدرکی نتوانستند، بیاورند. کمی جابهجایی اتفاق افتاد و برخی را از پرستاری به تکنسین دارویی تبدیل کردم.
بعد از آن دانشگاه بنادر بود که اکثر پزشکان از آنجا فارغالتحصیل شده بودند. دکتر مونا، خودش فارغالتحصیل این دانشگاه بود و روابط خوبی با رییس دانشگاه داشت. او هم شد رابط ما و دانشگاه بنادر. دانشگاه بنادر از بزرگترین و قدیمیترین دانشگاههای سومالی به حساب میآمد. این دانشگاه مرکز اصلی تربیت پزشک در سومالی بود و علاوه بر آن در رشتههای پیراپزشکی مثل پرستاری و علوم آزمایشگاهی نیروی متخصص پرورش میداد. در رشتههای دیگر مثل رشتههای فنی و مهندسی هم دانشجو میپذیرفت.
حتی در رشتههای تخصصی پزشکی مثل چشمپزشکی، پاتولوژی، جراحی و داخلی هم دانشجو داشتند. هنگام بازدید از این دانشگاه متوجه شدم که سیستم آموزشیاش به مراتب پیشرفتهتر از دانشگاه پلاسماست و با استانداردهای بینالمللی همخوانی بیشتری دارد. بعد از بازدید از بخشهای مختلف این دانشگاه، هلال احمر جمهوری اسلامی ایران و دانشگاه بنادر یک تفاهمنامه تنظیم و در آخرین روزهای حضور من در سومالی امضا کردند. بر اساس این تفاهمنامه قرار شد دو طرف در خصوص زمینههای تخصصی به نیروهای یکدیگر آموزش بدهند. دانشگاه بنادر ملزم به تایید مدارک تحصیلی کارکنان ما شد و مقرر گردید در تامین نیروی انسانی متخصص به ما کمک کند. قرار و مدارهایی هم برای برگزاری کنفرانسها و کنگرههای علمی گذاشته شد. به این شکل مشکل مدارک تحصیلی پزشکان و پروندهی پرسنلی آنها هم حل شد.
بعد از فراغت از دانشگاهها، چند مورد درخواست دارو و تجهیزات از دو بیمارستان مدینه و بنادر داشتیم. باید این درخواستها را بررسی میکردم و نتیجه را هم به تهران منعکس میکردم. بیمارستان بنادر که وابسته به دانشگاه بنادر بود، نزدیک اقامتگاه ما و در کنار کمپ بنادر بود. رییسش یک عربستانی بود که اولینبار در کمپ ترکیه دیده بودمش. مردی با هیبت عجیب و غریب و ریشی بلند. اگر او را از دور میدیدی باورت نمیشد، رییس بیمارستان است. در کمپ ترکیه با هم حرف زدیم و درخواست کمک دارویی کرد. برای همین منظور هم به کمپ ترکیه آمده بود. رفتم و بازدیدی از بیمارستان بنادر کردم که عمدهی فعالیتش در بخش کودکان، و زنان و بیماریهای عفونی بود.
بعد از آنجا رفتم به بیمارستان مدینه که در مرکز شهر موگادیشو بود و بر اثر جنگ خسارت زیادی دیده بود. رییس بیمارستان مدینه، «پروفسور یوسف» آدم خوش مشرب و پیگیری بود. از هلال احمر ایران تقاضای دریافت کمک دارویی و همچنین تجهیزات بیمارستانی کرده بود. آنقدر از طریق هلال احمر سومالی و ما پیگیری کرد که ایران تصمیم گرفت بخش کودکان و زنان در این بیمارستان ایجاد کند. هر چند نظر من چیز دیگری بود. من میگفتم؛ «اگر قرار است بخشی یا خدمتی پزشکی ایجاد کنیم، تحت نظر خودمان باشد.» یعنی در درمانگاه خودمان ایجاد کنیم هم به نام ایران تمام شود و همه بدانند این خدمت را ایران به مردم سومالی میکند و هم اینکه خودمان نظارت بکنیم تا این خدمات به شکل صحیح در اختیار همهی مردم قرار بگیرد.
یک جای دیگر هم درخواست کمک برای دریافت تجهیزات فیزیوتراپی داشت. آن هم مرکز تونبخشی هلال احمر سومالی بود. به من ماموریت دادند تا از این مرکز دیدن کنم و نتیجهی ارزیابیام را به تهران بفرستم. این مرکز توانبخشی را کشور نروژ با همکاری صلیبسرخ در سال ۱۹۸۰ تاسیس کرده بود. مرکزی مجهز و یزرگ بود که بخشهای مختلف فیزیوتراپی، توانبخشی و ساخت پروتز و اعضای مصنوعی داشت. این مرکز به دلیل جنگ داخلی و آسیبهای انسانی و معلولیتی ناشی از آن اهمیت زیادی برای هلال احمر سومالی داشت. معمولاً آموزش نیروهایشان از طریق صلیب سرخ در اتیوپی هر دو سال یکبار انجام میشد. از لحاظ تجهیزات و مواد اولیهی تولید اعضای مصنوعی کمبودی نداشتند و صلیب سرخ و برخی کشورها کمکشان میکردند ولی در زمینهی آموزشی و تربیت نیروی انسانی ماهر و متخصص از هلال احمر ایران درخواست کمک داشتند. گزارش بازدیدم را نوشتم و برای تهران ارسال کردم و بعداً کمکهایی در این زمینه شد.
یکی از جاهایی که درخواست کمک دارویی داشتند و رفتم، مرکز نگهداری بیماران مبتلا به HIV ( ویروس ابتلا به ایدز) در منطقهی افقویه بود که قبلاً به آن اشاره کردیم.
فصل ۳۲
چند کار معطل مانده
تا برگشت
خوشبختانه امور جاری درمانگاهها روی غلتک افتاده بود و حتی اگر به آنها سر هم نمیزدم، مشکلی پیش نمی آمد. آمارها میرسید و بازرسیهایم را طبق معمول انجام میدادم و خوشحال بودم که درمانگاه زنان و بخش دندانپزشکی خوب کار میکنند و دیگر از بابت دارو و درمان مشکل خاصی وجود ندارد.
بحث دانشگاهها و توافق با آنان را از وقتی که مطمئن شدم، ماندنی هستم با کمک صباغ و کادر درمانی بومی به شکل جدی شروع کردم تا تقریباً به سرانجام رساندم. بازدیدهایی هم انجام شد که ذکر خیرش قبلاً گذشت.
فعالیتهای فرهنگی و ترویجی:
چند کار دیگر هم انجام دادیم که به نظر خودم مهم و حیاتی بود. وقتی داشتیم انبار درمانگاه را مرتب میکردیم، دیدم دو دستگاه تلویزیون السیدی بزرگ هم میان وسایل است. پرسیدم، گفتند: «ما خبر نداریم برای چه منظوری فرستادهاند.» اقامتگاهمان تلویزیون داشت پس اینها را برای درمانگاه فرستاده بودند. به ذهنم رسید اینها را در درمانگاه مرکزی نصب کنم. یکی در درمانگاه اصلی و دیگری در درمانگاه زنان. بهتر بود وقتی مراجعان منتظر نوبتشان بودند، تلویزیون تماشا کنند. آن روزها ایران تنها دو شبکه در ماهواره داشت. یکی پرستیوی بود و دیگری آیفیلم که تازه کارش را شروع کرده بود. در سومالی مردم بیشتر به الجزیره نگاه میکردند. من از فرصت استفاده کردم و در آخرین روزهای ماموریتم برای اینکه تبلیغی هم برای شبکههای ایرانی باشد، این تلویزیونها را در سالن درمانگاه نصب کردم. گیرندهی ماهواره آوردند و نصب کردند. تلویزیونها را روی شبکهی آیفیلم تنظیم کردیم تا مردم با برنامههای ایرانی مشغول شوند.
دومین کارم این بود که پذیرش درمانگاه را مجهز به کامپیوتر کردم. تا آن زمان پذیرش به شکل دفتری اتفاق میافتاد. وقتی درمانگاه زنان و بخش دندانپزشکی را در ساختمان دوم درمانگاه مرکزی راه اندازی کردیم، پذیرش آنجا را کامپیوتری کرده بودم. مزیتش هم این بود که آمارها دقیق در میآمد و مشخص میشد هر کس چه کاری انجام داده است. ولی پذیرش درمانگاه اصلی هنوز کامپیوتری نبود. درخواست خرید کامپیوتر دادم و دو روز مانده به عزیمتم این بخش را هم راهاندازی کردیم. برنامهی اکسلی هم درست کردیم و به مسئول پذیرش آموزش دادیم تا کارها روی نظم بیشتری انجام شود.
امور کارکنان هم سر و سامان یافت. آخرین سازماندهیها را انجام دادم و قراردادهای در شرف اتمام را تمدید کردم. به امورات مالی هم رسیدم تا بدهی در زمان من از بابت حقوق به هیچ کس نداشته باشیم. یکی دو جلسه هم کلاس آموزشی برای نیروها ترتیب دادم تا اگر لازم شد بعد از من بتوانند در بخشهای مختلف به کارشان بگیرند.
در این بین یک شب هم در کمپ کمیتهی امداد میهمان حاجآقا بنیهاشم بودیم و خوراک ماهیچه خوردیم.
اواخر ماموریتم، قرار شد تیمی برای تحویل گرفتن محمولهی غذایی هلال احمر ایران که اینبار در ساحل بریبری در خلیج عدن تخلیه میشد به این بندر که مرکز سومالیلند بود، بروند. در سومالیلند با اینکه جنگ وجود نداشت ولی قحطی بود. هر چند به اندازهی موگادیشو و اطرافش وضع بحرانی نبود. هلال احمر ایران تصمیم گرفته بود اینبار کمکهایش را به این بندر ارسال کند. به من گفتند: «تو هم بیا.» من هم گفتم: «همین موگادیشو برایم کافی است. پایم را از اینجا بیرون نمیگذارم.»
مجنون و صباغ رفتند و محمولهی پنج تنی کشتی را تحویل گرفتند. تا کارهای ترخیص و انبار و هماهنگیهای توزیع را انجام دهند، چند روزی ماندگار شدند و بعد برگشتند.
در پایان ماموریت هم یک گزارش ۵ صفحهای از کارهایی که تا به حال انجام داده بودم و کارهایی که پس از من بایستی دنبالش گرفته میشد، تهیه کردم تا نفر بعدی بداند چه ماموریتهایی دارد. توضیحات مفصلی هم در خصوص درمانگاهها و وضعیت کادر درمانی دادم و هشدارهای لازم را در خصوص برخی افراد همانجا درج کردم. هر چیزی را که فکر میکردم، میتوانستیم انجام دهیم ولی من وقتش را نداشتم، فهرست کردم تا در صورت مساعد بودن شرایط به آنها هم بپردازد.
بنا به درخواست دکتر مظفر، مدیرکل سازمان امداد و نجات هلالاحمر ایران گزارشی کاملتر هم تنظیم کردم و از طریق اینترنت به هلالاحمر جمهوری اسلامی ایران ارسال کردم. در این گزارش چند پیشنهاد هم داشتم که مهمترینشان اقدام برای تهیهی آب شرب سالم و بهداشتی در موگادیشو بود. یکی از مباحثی که میتوانست خیلی از معضلات بهداشتی و درمانی این مردم را حل کند، وجود آب بهداشتی بود. کشورهایی مثل نروژ و دانمارک اقدام به حفر چاه عمیق کرده بودند و آب را در بستهبندیهای بهداشتی در اختیار مردم قرار میدادند. پیشنهاد من هم چنین اقدامی بود. مثلاً ترکیه از مردم سومالی، رُفتگر استخدام کرده بود و با لباسهایی متحدالشکل که مشخصهی امدادگران ترکیهای بود، هر روز شهر را نظافت میکردند. این کار هم کمک به بهداشت محیطی بود و هم تبلیغ خوبی برای ترکیه میشد.
فصل ۳۳
خورد و خوراک در موگادیشو
با اینکه سومالی مملکت قحطیزدهای بود ولی در گذشتههای نه چندان دور مملکت آبادی بوده و مردمانش، به دامداری و کشاورزی اشتغال داشتند. حالا جنگ و آوارگی و بیماری، بعد هم قحطی هست و نیستشان را ظرف بیست سال به باد داده بود و به خاک سیاه نشانده بودشان.
سومالی میوههای مختلفی داشت. پر بود از میوههای گرمسیری. هندوانه و موز به وفور یافت میشد. هندوانههایش قرمز و شیرین بودند و موزها خیلی بزرگ و خیلی هم خوشمزه. هنوز هم طعم موزهای سومالی زیر زبانم است. اصلاً این همه سال با موز سومالی سر ما شیره مالیدهاند. موزهایی که در ایران هست، در طعم و بزرگی به گرد پای موزهای سومالی نمیرسند.
غیر از این دو میوه که برای ما آشنا بودند، میوهی دیگری داشتند به نام «پاپایا». پاپایا میوهی لوکس و صادراتیشان بود و کمتر در بازار سومالی پیدا میشد. پرسیدم، گفتند: «مردم اینجا وسعشان نمیرسد این میوه را بخرند. به کشورهای عربی خلیج فارس و کنیا صادر میکنند.» چیزی مثل خاویار ایران که خودمان کمتر میبینیمش. پاپایا شبیه گرمک است ولی خیلی شیرینتر و خوردنیتر. آن قدر شیرین که به سختی قابل خوردن بود. البته میوهی شیرین لازمهی زندگی در مناطق گرمسیر است.
از میوههای دیگرشان «آوکادو»ست. وقتی آن را میبُری داخلش حالت ژلهای دارد، حاوی ترکیباتی پر از ویتامین و خیلی مقوّی. بعدها که بررسی کردم فهمیدم که میوه مفیدی بوده و به عنوان یک منبع سرشار از ویتامین و املاح مختلف در درمان سرماخوردگی خیلی موثر است.
«انبه» هم داشتند و گاهی هم گوجه و خیار. ولی هیچ وقت سبزیجات ندیدم. اصلاً میانهای با سبزی و خورشتهای سبزیدار ندارند. پرتقال هم از سومالیلند در شمال میآمد.
مردم موگادیشو علیرغم اینکه در ساحل اقیانوس هند زندگی میکردند، علاقهی زیادی به خوردن آبزیان و ماهی نداشتند. در سبد غذاییشان زیاد سراغ ماهی نمیرفتند. شاید علتش شایعهای بود که همه جا پخش شده بود. از کادرهای درمانی شنیدم که چون آمریکا زبالههای هستهای در اقیانوس هند دفن میکند، آب اقیانوس آلوده است. به همین دلیل از خوردن ماهی اجتناب میکردند. ما یک بار از بازار ماهیفرشان موگادیشو در ساحل اقیانوس هند دیدن کردیم. بازاری بزرگ و کثیف بود پر از آبزیان مختلف. علیرغم اینکه مردمان سومالی مسلمان هستند و اکثرشان هم مقیّد به دین اسلاماند ولی آنجا دیدم که انواع خرچنگها و لاکپشتهای دریایی فروخته میشود. حتی گوشت کوسه هم میفروختند. یعنی در این مورد زیاد پایبند حلال و حرام نبودند. ما گشتیم یک ماهی تُن پیدا کردیم و خریدیم. یکی از روزها که نوبت من بود، این بار استیک ماهی درست کردم که اگر تعریف از خود نباشد، خیلی هم خوشمزه شده بود.
از طرف دیگر تعجبم از این بود که با این همه نعمت که دم دستشان است و دریا در اختیارشان قرار داده، چرا به سمتی نمیروند که از ماهی برای تغذیه استفاده کنند که هم غذای سالمی است و هم منبع قابل اطمینان پروتئین و ویتامین و غیره. فقط دوست داشتند ماکارونی بخورند. علاقهای هم به برنج نداشتند.
طبیعی است که در سومالی نان سنگک و لواش و غیره پیدا نشود. ولی از بخت بد ما تنها نانی که آنجا پیدا میشد، شبیه نان فانتزی ولی شیرین بود. مثل نان قندی. حالا بماند که با چه وضعیتی پخته میشد. معمولاً نمیتوانستیم نان بخوریم. گاهی میشد که به جای صبحانه و برای اینکه نمیخواستیم از آن نان بخوریم به خوردن موز اکتفا میکردیم.
ایرانیها اهل هر کجا باشند، چای خورند. حالا ما ترکها و همین طور شمالیها بیشتر از بقیه اهل چای هستیم و بیچای امورمان نمیگذرد. در سومالی چایی داشتند به نام «چای شتری». ریز، شبیه موهای شتر. خوردن این چای خودش مسالهای بود. ولی خوشبختانه قبلاً پیشبینی شده بود و از ایران چای فرستاده بودند و خیالمان از این بایت راحت بود. ولی قند مشکل جداگانه ای بود. در سومالی چای را با شکر، شیرین میکردند و میخورند. درست عین انگلیسیها. –بالاخره قرنها مستعمره بریتانیا بوده و چای را هم آنها به اینجا آوردهاند.- بنابراین خبری از قند نبود. به جای قند از شکلاتی استفاده میکردیم که سفید بود ولی هیچ وقت جای قند را نمیگرفت.
صبحانهی ما معمولاً نان و پنیر بود. بعد از آمدن صباغ، املت هم به صبحانه اضافه شد. صباغ علاقهی زیادی به املت داشت. تخممرغهای سومالی به شکل سنتی تولید میشدند. یعنی خبری از مرغداری نبود. تخممرغهایشان شبیه تخممرغهای روستایی ما بودند. یک روز دیدم صباغ، یک سبد تخممرغ سفارش داد. گفتم: «این تخممرغها بهداشتی نیست.» او هم گفت: «تو کاریت نباشد من با همین تخممرغها املتی درست کنم که انگشتهایتان را هم بخورید. چه خبر است هر روز نان و پنیر. خسته نمیشوید؟» شروع کرد و ما هم وسواس را کنار گذاشتیم و املت به لیست صبحانه اضافه شد.
محسن صباغ غیر از املت متخصص آبگوشت هم بود. بعد از قدیمی، آبگوشتهای محسن خیلی میچسبید. ما اگر ناهار را هم کنسروی و سرپایی میخوردیم حتماً برای شام تدارک میدیدیم. مجنون، استاد شیشلیک کشیدن بود و من هم استیک. مستندسازها هم تا وقتی بودند، نوبتشان را با غذای آماده و کنسرو از ما پذیرایی میکردند. خوشبختانه گوشت به فور پیدا میشد. اوایل پنجاه دلار میدادیم و یک برّه میگرفتیم. همانجا ذبحش میکردند و گوشتش را میگذاشتیم توی فریزر و از آن استفاده میکردیم. بعد کمی قیمتش رفت بالا و آخرین بار هفتاد دلار برای یک بّره دادیم. البته این هم برمیگشت به نحوهی امدادرسانی عربها. ایران و ترکیه مایحتاج غذایی مردم را از کشور خودشان میآوردند. وقتی من آنجا بودم دو بار از ایران محمولهی غذایی با کشتی به سومالی ارسال شد. ولی کشورهای عربی، پول میآوردند و از بازار سومالی کمکهای امدادی و غذاییشان را میخریدند. این کار هم باعث میشد کمبود مواد غذایی پیش بیاید و قیمتها هر روز بالاتر برود.
فصل ۳۴
خروج از سومالی
دکتر ذاکر به عنوان مدیر مرکز کنیا مسئول رفت و آمد نیروهای امدادی به سومالی بود. او که مستمراً با تهران در ارتباط بود یک روز به من اعلام کرد که جایگزینم مشخص شده و قرار است ۱۷ دی ماه (۷ژانویه) از نایروبی به سمت قطر حرکت کنیم. پس من باید یک روز قبلش یعنی ۱۶ دی از موگادیشو عازم نایروبی میشدم. زنگ زدیم دفتر هواپیمایی و جوان کوتاهقد سیاهی به اسم احمد با سررسیدی به بغل آمد. من و نوریان برمیگشتیم و دو نفر هم به جای ما قرار بود، بیایند. آنها موعد رسیدنشان ۱۵ دی ماه یک روز قبل از حرکت ما بود. احمد سررسید را باز کرد و نام ما را نوشت و بلیتی دستی صادر کرد و پولش را گرفت. گفتم: «با نوشتن اسم ما توی سررسید جایمان رزرو شد؟» گفت: «مشکلی نیست. حله.» همین قدر فهمیدیم که روز ۱۶ دی ساعت ۱۲:۳۰ موعد پروازمان به کنیاست. بلیت را معمولاً برای یک روز قبل میگرفتیم که اگر اتفاقی افتاد و پرواز کنسل شد، از برنامه عقب نمانیم. چون پروازهای موگادیشو حساب و کتاب نداشت و یک موقع میدیدی هواپیما نیامد یا مسافر کم بود پروازی اتفاق نیفتاد. خصوصاً که بلیتفروشی نظم و نظام درست و حسابی هم نداشت و همین طور اتوبوسی بلیت میفروختند.
جایگزین من فردی بود به نام دکتر کاظمی از منطقهی کرمان و جایگزین نوریان فردی به اسم امیریان بود. یک روز قبل از خروج ما، منتظر آنها ماندیم ولی خبری ازآنها نشد. پیگیر که شدیم، گفتند؛ در فرودگاه دوحه به جای مسیر پروازهای خارجی رفتهاند در مسیر پروازهای داخلی و گم شدهاند. آن جا هم فرودگاه بزرگی است. تا بیایند و مسیر درست را پیدا کنند، پرواز رفته و اینها جا ماندهاند. یک شب در فرودگاه سر کردهاند و با تاخیر یک روزه درست همان روزی که ما میرفتیم با همان هواپیمایی که قرار بود ما را ببرد، رسیدند موگادیشو.
ما بار و بندیلمان را بستیم و رفتیم فرودگاه. تازه رسیده بودیم که دیدیم میهمانان ایرانی هم رسیدهاند و تازه از ساختمان فرودگاه درآمدهاند. همان جا همدیگر را دیدیم و به هم معرفی شدیم. من توضیحات لازم را به دکتر کاظمی دادم و گفتم که گزارش کاملی هم برایش نوشتهام و سیمکارت سومالیام را هم همانجا گذاشتهام تا استفاده کند. خوشبختانه مجنون و صباغ بودند و آنها هم میتوانستند در مواردی که لازم شد، به او کمک کنند. دکتر کاظمی جوان بود و مثل خود من تازه در هلالاحمر مشغول شده بود. کمی از دیدن فضای فرودگاه و وضعیت نابسامانش شوکه شده بود. کمی دلداریاش دادم و گفتم: «عادت میکنی. و به اینجا نگاه نکن اینجوریست، خود شهر آباد است.» کجا آباد است. تازه بعد از این متوجه میشد، کجا آمده. روحیه دادم و فرستادمش رفت!
آنها را که راهی کردیم، رفتیم داخل فرودگاه. من بلیت و پاسپورتم را دادم و کارت پرواز گرفتم و رفتم آنطرف. ولی دیدم نوریان را نگه داشتند و نگذاشتند رد شود. بعد هم دو تا مامور آمدند و بردنش. پرسیدم، گفتند: «پاسپورتش ایراد داشت.» همانجا سیمکارتی که دکتر کنعانی در تبریز به من داده بود، به دادم رسید. آنرا انداختم توی گوشی و به صباغ زنگ زدم که خودت را زود برسان که نوریان اینجا گیر کرده و من هم ماندهام این طرف. او هم زنگ زده بود به هلال احمر سومالی و به همراه علی شیخ، خودشان را رساندند فرودگاه. ماجرای پاسپورت نوریان این طور بود که انگار وقت آمدن وسط شلوغی و ناهماهنگی فرودگاه، مهر ورود به پاسپورتش نزدهاند. حالا مامورین فرودگاه گیر دادهاند که چطور و از کجا وارد سومالی شدهای. چون وضعیت امنیتی هم حاد بود، حساسیت هم زیاد بود. بالاخره با وساطت علی شیخ، جریمهای ۵۰ دلاری از نوریان گرفتند و ما در دقیقه نود، خودمان را رساندیم به هواپیما.
به حساب ما یک ساعت و نیم پروازمان تا نایروبی زمان می برد. ولی هنوز چهل دقیقهای از پرواز نگذشته بود که خلبان اعلام کرد، کمربندها را ببندید. من گفتم: «مسیر برگشتمان چهقدر کوتاه بود.» خوب که نگاه کردم، دیدم ما وسط بیابان فرود آمدهایم. درها را که باز کردند و تازه فهمیدم توی یک فرودگاه نظامی در مرز کنیا هستیم. اطرافمان پر بود از هواپیماهای جنگی و سایتهای موشکی. به خطمان کردند و دوباره شروع کردند به بازرسی و عبور دادنمان از گیت. نوریان مقداری صدف و سنگ دریایی از ساحل موگادیشو یادگار برداشته بود. همین که از گیت رد شد، دستگاه آژیر کشید. دیدم جیبهایش پر است از این جور چیزها. خالی کردیم توی سطل آشغال و رد شدیم. کیفهایمان را هم آورده بودند و حسابی میگشتند. توی آن گرما که آتش از زمین تنوره میکشید و به صورتمان میخورد، دو ساعت ماندیم. چند تایی هم مسافر اروپایی در جمعمان بود. بالاخره پس از بازرسی کامل، سوار هواپیما شدیم و حرکت کردیم. پنجاه دقیقهی بعد در فرودگاه نایروبی بودیم. ساعت چهار بعداز ظهر بود. مقصدمان هتل سفریکلاب بود. همان هتلی که آمدنی میهمانش بودیم. تاکسی گرفتیم و رفتیم.
فصل۳۵
پارک ملی حیاتوحش کنیا
هنگام آمدن به اینجا استرس اینکه کجا میروم و چه کار خواهم کرد، نگذاشته بود با دقت به اطرافم توجه کنم. از فرودگاه نایروبی که درآمدیم به فکر افتادم سوغاتی، چیزی بخرم و با خود ببرم. در مسیر از راننده پرسیدم که جای خوبی برای خرید سراغ دارد؟ او هم گفت که: «درست کنار هتل سفریکلاب فروشگاه زنجیره ای «ماکومات» قرار دارد و میتوانید از آنجا خرید کنید.» گفتم: «میخواهم صنایع دستی بخرم و چیزهایی که یادگاری باشند.» گفت: «کمی آن طرفتر از هتل، بازار چینیهاست و چنین چیزهایی را همانجا میتوانید پیدا کنید.» رسیدیم هتل. پس از تحویل گرفتن اتاق، با دکتر ذاکر صحبت کردم و او هم توصیه کرد که چون مهمترین محصول کنیا، قهوه است، سوغات، قهوه بخریم. گفت: «قهوهی بودادهای دارند به نام «دورمنس» که مشهورترین مارک قهوهی کنیاست. خواستید از آن بخرید.» غذایی خوردیم و رفتیم به فروشگاهها سری بزنیم. وارد بخش قهوهها که شدیم، دیدیم چه عطر و بویی بلند شده. به بازار چینیها هم سری زدیم ولی چیزی نخریدیم و برگشتیم هتل.
سازمان امداد و نجات هلال احمر ایران به هر کدام از ما در پایان ماموریت و به جهت حسن انجام کار ۱۰۰ دلار پاداش نقدی داده بود. من هم شنیده بودم که پارک حیات وحش کنیا دیدنی است و حیف است تا اینجا بیایی و آنرا نبینی. بعد از شام از نوریان خواستم که به این پارک برویم. از مامورین هتل پرسیدیم، گفتند: «ما هر روز تورهایی داریم که به آنجا میروند. خودتان سخت بتوانید بروید چون امنیت ندارد. ولی اگر خواستید نفری ۱۰۰ دلار میگیریم و میبریمتان.» درست اندازهی پاداش نقدیمان. ۶۰ دلار برای تور و ۴۰ دلار هم برای ورودیهی پارک ملی حیات وحش نایروبی! قبول کردیم. قرار را گذاشتیم و رفتیم تا بخوابیم.
صبح، ساعت ۵ سوار یک وانت شاسی بلند شدیم. پشت وانت را قفس کرده بودند و سقفش کشویی بود. توریستها همان پشت سوار میشدند و از بالای قفس به حیوانات نگاه میکردند. یک ساعتی فاصله بود بین هتل و پارک و قرار بود چهار ساعت آنجا باشیم.
از همان در ورودی میمونها به استقبالمان آمدند. من هیچ تصوری از پارک حیات وحش نداشتم و نمیدانستم چگونه جاییست. راننده به انگلیسی توضیح داد که اینجا حیوانات زیادی مثل شیر، زرافه که به زبان محلی به آن «جراف» میگفتند، کرگدن، آهو و گورخر آزادانه زندگی میکنند. شب قبلش باران باریده بود و حیوانات هنوز آن وقت صبح سر و کلهشان پیدا نشده بود. کلی تور هم پر از توریستهای اروپایی بودند و برای خودشان چرخ میزدند. اولین گلهای که جلویمان سبز شد، یک گلهی بزرگ گورخر بود. یک گلهی حسابی. انگار به حضور توریستها عادت کرده بودند. با خیال راحت برای خودشان میگشتند. جلوتر که رفتیم به دشتی فراخ و بیشهزاری سرسبز رسیدیم. دیدم چند ماشین کنار هم ایستادهاند و توریستها دوربین به دست، صحنهای را تماشا میکنند. همه هم ساکت هستند و لام تا کام حرف نمیزنند. نگاه کردم و دیدم سیصد متر آن طرفتر شیری در کمین آهویی نشسته و آرام آرام به او نزدیک میشود. نوریان همینکه متوجه شیر و آهو شد، با فریاد به من گفت: «شیر را ببین! الان آهو را میخورد.» راننده برگشت و گفت: «هییس!» تازه متوجه شدیم که نباید تمرکز جناب شیر را با حرف زدن بهم بزنیم حتی اگر در فاصلهی سیصد متریاش باشیم. ما هم به تماشاگران پیوستیم ولی شیر نتوانست آهو را بگیرد و شکار از دستش پرید.
بعد هم گلهی زرافهها پیدایشان شد. واقعاً آسمانخراش! با آنچه که در تلویزیون و یا در کتاب ها دیده بودیم کاملا متفاوت بود. بزرگترین شان شش متری میشدند. همینطور آرام برای خودشان میگشتند و از برگ درختها و بوتهها تغذیه میکردند. حیوان خیلی زیبایی بود. بعد هم به گلهای کرگدن و آهو برخوردیم تا رسیدیم به محوطهای که به سمت مرداب وسط پارک منتهی می شد. اینجا مقر مدیریت پارک بود. از ماشین پیاده شدیم و همراه چند نگهبان رفتیم سمت مرداب. توی مرداب پر بود از تمساحهای عظیمالجثه. با احتیاط ما را از کنارشان حرکت دادند. همراه چند توریست اروپایی بودیم. با دوتایشان حرف زدم. خانمهای جوانی بودند اهل دانمارک که رشتهی پزشکی میخواندند و برای سفر علمی به نایروبی آمده بودند. داخل پارک، بومیان کنیا زندگی میکنند. مردمانی با پوشش و رسوم خاص. خیلی هم خوش برخورد. با زبان محلی خودشان به ما خوشآمد گفتند و نگهبان برایمان ترجمه کرد. همانجا ۱۵ دلار دادم و مجسمهی چوبی زرافه خریدم. قدم زدن در داخل جنگل خیلی خوب بود. آن فضای شاداب و سبز واقعاً ارزش دیدن را داشت. از خروجی پارک درآمدیم و رفتیم به هتل. پروازمان ساعت دو و نیم بود. ناهار خوردیم و راهی شدیم.
فصل ۳۶
بازگشت به سرزمین پدری
در فرودگاه نایروبی زیاد معطل نشدیم. رفتیم و کارت پرواز را گرفتیم. وقتی از گیت رد میشدیم باز محتویات جیب نوریان کار دستمان داد. نگو یکی از صدفهای دریایی را هنوز نگه داشته. آنجا هم به دلیل قاچاق عاج فیل و غیره نسبت به هر چیز مشکوکی حساس بودند. بالاخره رد شدیم و با هواپیما خودمان را رساندیم دوحه. حدود ساعت ۷ عصر در دوحه بودیم. بلافاصله رفتیم تا تشریفات ترخیص کالا و بعد هم ادامهی کار تا سوار پرواز دوحه به تهران شویم. گشتیم و دیدیم گیت پروازی دوحه به تهران آخرین گیت در زیرزمین است. سوار همان هواپیمایی شدیم که ما را از نایروبی آورده بود دوحه. پرواز ساعت ۱۰ شب بود. آنجا دیگر کلی ایرانی دور و برمان بودند. حال و هوای ایران برگشته بود و ما دیگر احساس غربت نمیکردیم.
حدود یک نصف شب در فرودگاه امام خمینی (ره) پیاده شدیم. خانوادهی نوریان به استقبالش آمده بودند. همانجا کمی احساس غربت کردم و دیدم با اینکه به ایران رسیدهام ولی هنوز به تبریز نرسیدهام. هوا هم سرد بود و ما هم یادمان نبود که وسط زمستان است. هر کدام یک تیشرت تنمان بود. کلی لرزیدیم. نوریان با خانواده رفت و هر چی تعارف کرد شب را بروم خانهَشان قبول نکردم. گفتم: «میخواهم با اولین پرواز بروم تبریز.» سیمکارتم را داخل گوشی گذاشتم و با همسرم تماس گرفتم.
گفتم رسیدهام و با اولین پرواز میآیم تبریز. بلیت پرواز تهران به تبریز را باید خودم میگرفتم. سازمان امداد، ماشینی دنبالمان فرستاده بود. رانندهاش ترک بود، از اهالی هریس، بهش گفتم: «من را برسان فرودگاه مهرآباد.» در فرودگاه مهرآباد کمی خوابیدم تا وقت اذان شد. بعد از کمی استراحت و نماز رفتم سراغ باجههای آژانسی که بیرون فرودگاه هستند. بلیت برای تبریز بود. دست کردم تا از کیف کمریام پول دربیاورم، دیدم نیست.
دیدم سمت فرودگاه. یادم افتاد کیف را در دستشویی به رختآویز زدهام. همهِ مدارکم و پولهایم آنجا بود. دویدم سمت فرودگاه و خودم را رساندم دستشویی. اثری از کیف نبود. خدمهیِ فرودگاه که مرا دید، گفت: «من دیدم کیفت را جا گذاشتی. دادمش بخش انتظامی.» دست کردم تو جیبم و تهاش هر چه بود به عنوان مژدگانی گذاشتم کف دستش و دویدم سمت اتاق انتظامی. آنجا دیدم دوربینم را باز کردهاند و به عکسهایش نگاه میکنند. طرف پرسید: «از کجا میآیی؟» گفتم: «آفریقا.» پرسید: «آنجا چیکار داشتی؟» با خود گفتم؛ «توی این گیرودار چه چیزهایی از من میپرسد.» توضیح دادم که از طرف هلال احمر به سومالی رفتهام. بعد از ۵ دقیقه کیفم را گرفتم و رفتم سراغ بلیت و برای پرواز ساعت ۷ صبح به تبریز جا رزرو کردم. وقتی میخواستم بروم سالن ترانزیت، گفتند چون زرافهی چوبیآم جزو اشیاء نوک تیز است باید بدهم بستهبندیاش کنند. من از نایروبی تا تهران این مجسمه را همینطوری آورده بودم و کسی چیزی نگفته بود. اما اینجا …! مجبور شدم پانزده هزار تومان هم بدهم تا دورش پوششی از فوم بپیچند.
صبح ساعت هشت در فرودگاه تبریز بودم. همسرم با یک دسته گل به استقبالم آمده بود. دیگر در سرزمین پدری بودم. رفتیم خانه. از اثرات پوشیدن تیشرت و لرزیدن در هوای سرد تهران و بعد تبریز و استرس گم شدن کیف کمری همان و خوابیدن و یک هفتهای مریض شدن همان!
این هم روزگاری بود که بر من در سومالی گذشت. خوشحالم از اینکه توانستم خدمتی هر چند کوچک به مردم بیچاره و مسلمان قحطیزده آنجا بکنم.
امیدوارم خداوند به همه، توفیق خدمت به مسلمانان مظلوم و نیازمند را عطا فرماید.
دکتر یونس قوام لاله
YGHAVAM2005@GMAIL.COM