سمفونی موگادیشو خاطرات امدادرسانی به مردم قحطی‌زده‌ی سومالی
سمفونی موگادیشو خاطرات امدادرسانی به مردم قحطی‌زده‌ی سومالی
آرمان تبریز-در یکی از ماه‌های سال ۱۳۵۳ در محله لاله (سرد صحرا) تبریز متولد شدم. آن زمان مردم عادت نداشتند روز و ماه دقیق تولد کودکان را در شناسنامه ثبت کنند. همین که سالش درست بود کفایت می‌کرد به همین دلیل روز و ماه دقیق تولدم را نمی‌دانم.

فصل یکم

 نویسنده کتاب از زبان خودش

  • مقدمه نویسنده
  • مقدمه ویراستار کتاب
  • مقدمه بنی هاشمی

مقدمه نویسنده:

آرمان تبریز-در یکی از ماه‌های سال ۱۳۵۳ در محله لاله (سرد صحرا) تبریز متولد شدم. آن زمان مردم عادت نداشتند روز و ماه دقیق تولد کودکان را در شناسنامه ثبت کنند. همین که سالش درست بود کفایت می‌کرد به همین دلیل روز و ماه دقیق تولدم را نمی‌دانم. محله لاله که با باغات میوه خصوصاً گوجه و فلفل و خیارش مشهور بود، بعدها جزیی از تبریز شد و الان محله‌ی لاله تبریز است. مثل خیلی از مناطق اطراف تبریز که زیر بزرگ شدن این شهر تاب نیاوردند و یکسره آسفالت و خانه شدند.

پدرم باغدار بود و در عین حال فرش می‌فروخت. مغازه‌ای در بازار داشت و تجارت می‌کرد ولی با جمعیت زیادی که خانواده داشت، به این راحتی‌ها نمی‌شد چرخ زندگی را چرخاند. با همه‌ی این اوصاف خیلی دوست داشت بچه‌هایش درس بخوانند. مدرسه ابتدایی و راهنمایی را در لاله و دوره دبیرستان را در       تبریز با نمرات عالی پشت سر گذاشتم. همیشه جزو بهترین‌های مدرسه، منطقه و حتی شهر بودم. در دوران دبیرستان کمی از درس و مشق فاصله گرفتم. همین هم باعث شد وقت کنکور، رتبه‌ی خوبی نیاورم و به جای پزشکی که رشته مورد علاقه م بود در رشته‌ی پرستاری قبول شوم.

خودم علاقه‌ای به این رشته نداشتم ولی خانواده اصرار کردند، بخوانم. سال ۷۴ اتفاقی افتاد که به نوعی روی روحیه‌ام تاثیر منفی گذاشت. آن سال پدرم در خانه سکته کرد و من مجبور شدم دست خالی و بدون امکانات احیائش کنم. بعد هم در بیمارستان بستری شد و بیست روز بعد ۱۴ آذر ۷۴ از دنیا رفت. از آن اتفاق به بعد نمی‌توانستم فضای بیمارستان را تحمل کنم. با این‌که نود و سه واحد خوانده بودم و چیزی به پایان تحصیلم نمانده بود، انصراف دادم با مدرک معادل کاردانی پرستاری!

یکسالی به خاطر سرباز بودن برادر کوچکتر از خودم معطل بودم و بعد رفتم خدمت سربازی. در تقسیم نیرو، پیام‌آور بهداشت شدم و بعد از گذراندن دوره‌ی آموزشی در پادگان شهید محمد منتظری کامیاران، در هریس مشغول به کار شدم. آن موقع دکتر محمدی که داروساز بود، رییس شبکه‌ی بهداشت هریس بود. من مسئول آموزش بهداشت بودم. چند روز بعد که می‌خواستند بخش اورژانس درمانگاه دوم شهرستان را افتتاح کنند من شدم مسئول اورژانس  هریس. من هم از خداخواسته قبول کردم. حقیقتش در دوران دانشجویی هم بیشتر به کار در اورژانس علاقه داشتم تا کار در بخش. دکتر توتونچیان که پزشک همکارم در هریس بود و الان جراح پلاستیک است و در آمریکا زندگی می‌کند، به من توصیه کرد که دوباره تلاش کنم و درس بخوانم تا در رشته پزشکی ادامه تحصیل دهم. با تشویق‌های او، کار مطالعه و درس خواندن را ادامه دادم و بالاخره سال ۷۸ در رشته‌ی پزشکی دانشگاه آزاد اسلامی قبول شدم و درنهایت سال ۸۵ فارغ‌التحصیل شدم. این زمان مصادف بود با برگزاری انتخابات شورای اسلامی شهر تبریز. به اصرار دوستان وارد این صحنه شدم. اما به حکم تقدیر، در انتهای انتخابات با ۱۶هزار رای، نفر بیست و یکم شدم و از پارلمان شهری جاماندم! هر چند که این امر را هم نوعی تقدیر الهی می‌دانم.

بعد از انتخابات به عنوان پزشک معتمد و مسئول طب‌کار کارخانه تراکتورسازی مشغول شدم. آن زمان تیم تراکتورسازی در لیگ دسته‌ی یک بود. من به عنوان پزشک تیم به باشگاه رفتم. سال ۸۷ بود و تراکتورسازی چهارم شد و نتوانست به لیگ برتر صعود کند. اما سال بعد شفق مدیرعامل باشگاه و کمالوند سرمربی تیم شد. در نهایت تیم در پایان فصل مقتدرانه به لیگ برتر رفت و سال بعد هم در مکان هفتم ایستاد. از وقتی تیم لیگ برتری شده بود، دیگر پزشک تیم نبودم و فقط مدیریت فرهنگی و ارتباطات را برعهده داشتم. بعدها به درمانگاه مجتمع تراکتورسازی برگشتم و دوباره مسئول طب‌کار شدم. تا سال ۹۰ که به هلال احمر آمدم. و حالا در رشته طب اورژانس در دانشگاه علوم پزشکی تبریز دوره تخصص را می گذرانم.

یادداشت ویراستار:

سفرنامه‌نویسی، یکی از مهمترین و تاثیرگذارترین سبک نوشتاری مردم ایران زمین بوده است. ایرانیان از دیرباز به موضوع سرنامه نویسی علاقه داشته و نوشته های افراد و شخصیت های مختلف اعم از ایرانی یا خارجی از اوضاع ایران و دیگر کشورها را به عنوان سندی ماندگار و معتبر دانسته اند.

سفرنامه‌نویسی یکی از سبک‌های ادبی است که در آن شخصی که به سرزمین‌های دیگر سفر کرده، دیده‌ها، شنیده‌ها، تجربیات، رخدادها و احساساتش را درباره آن سرزمین‌ها برای آگاه کردن دیگران در قالب کتابی می‌نویسد.

شهرت و اعتبار آثاری چون سفرنامه مارکوپلو ونیزی، ادوارد براون انگلیسی، سفرنامه ناصرخسرو، سفرنامه این بطوطه، سفرنامه جلال آل احمد، سفرنامه برادران امیدوار و دهها نمونه بزرگ و کوچک دیگر نشان دهنده آن است که ایرانیان از دیرباز مطالعه سفرنامه ها را مورد پسند قرار داده اند.

اهمیت سفرنامه نویسی به ویژه در ایران کنونی تا حدی است که در سطح رسانه‌های گروهی و مطبوعات نیز می توان رد پایی از این سبک نوشتاری را مشاهده کرد که برخی از روزنامه نگاران و مردم عادی، دیده ها، شنیده ها و برداشت های خود از یک سفر داخلی و خارجی را قلمی کرده و منتشر کرده اند.

کتاب حاضر، نمونه دیگری از آن سبک نوشتاری در ادبیات فارسی است که توسط یکی از جوانان با ذوق و پزشکان متبحر آذربایجان به رشته تحریر درآمده است. «دکتر یونس قوام لاله» در این اثر تلاش می کند تا بخشی از مهمترین رویدادها و اوضاع داخلی کشور قحطی زده سومالی را به تصویر کشیده و گزارش کاملی از آن جامعه را در دوران کوتاه حضورش در این کشور افریقایی ارائه دهد. و جالب اینکه، در این نوشته، ضمن ارائه گزارش عملکردی، اطلاعاتی در حوزه‌های مردم شناسی، جامعه شناسی و حتی جغرافیا نیز در لابلای سطور آن گنجانده شده است.

یکی از ویژگی های این اثر که بیشتر مطالعه و ویراستاری آن را برای بنده جذاب و جالب کرد، اجتناب از اغراق، گزافه گویی ها، زیاده گویی های معمول برخی از سفرنامه هاست. برخی از سفرنامه ها، آنچنان در تشریح جزئیات زیاده روی کرده‌اند که اصل و کُنه مطلب فراوش شده و جز خستگی و وقت کشی برای خواننده چیزی بر جای نمی ماند. اما در اثر حاضر، جملات و عبارات -به زعم بنده -در جای خود استفاده شده و بیشتر نقل رویدادها و توصیف اوضاع مشاهده شده، محور اصلی روایت قرار گرفته است تا مبادا خواننده در توصیف نویسنده از خود و عملکردش، در لابلای سطور و واژگان، گرفتار نشود. و این نقطه قوت یک کتاب در ژانر «سفرنامه نویسی» است. شاید بتوان در سطحی بالاتر و ارزشمند تر آن را به عنوان یک «گزارش از سفر» توصیف کرد که می تواند مورد استفاده و مطالعه دانشجویان و شاغلین حوزه مطبوعات و خبرنگاری هم قرار گیرد.

ضمن تشکر از مولف با احساس این کتاب، چنانچه در ویرایش املایی و انشایی اثر، ضعف و کاستی مشاهده کردید از ضعف ویراستار بوده و گرنه، راوی و بازنویس خلاق آن یعنی دوست هنرمند آقای مهدی ابراهیم پور در خلق این اثر، از خود جدیت، ابتکار و پشتکار به خرج داده اند.

تا چه قبول افتد و چه در نظر آید.

امید که به زیور قبول مزین گردد.

محمد امین خوش نیت – پائیز ۱۳۹۵

مقدمه بنی‌هاشمی:

در سالهای ۲۰۱۰ به بعد میلادی که قحطی کشورهای شمال شرق آفریقا را فرا گرفت و ملّت سومالی دچار فاجعه انسانی شد، سازمان ملل با فراخوانی جهانی، مردم دیگر کشورها را به حمایت از قحطی زدگان دعوت نمود. رهبری نظام جمهوری اسلامی ایران هم در خطبه های نماز عید سعید فطر همان ایام، ملت ایران را برای کمک به ملت سومالی دعوت کردند. در سایه لبیک اقشار مختلف جامعه به ویژه هلال احمر و کمیته امداد امام خمینی، بیش از هفتاد میلیون دلار کمک های مردمی جمع آوری و طی مراحلی به همراه کالا و مواد غذایی از سوی دولت و ملت در اختیار قحطی زدگان سومالی قرار گرفت.

 علی رغم ناامنی، مخالفان دولت و نیروهای تکفیری ها از جمله کسانی که از هلال احمر جمهوری اسلامی ایران در کنار دیگر مدیران و همکاران منشاء خدمات مستمر و پایدار شد آقای دکتر یونس قوام لاله تبریزی بود که علاقه خاصی به خدمت به محرومان این کشور داشت. ایشان از آنجا که نگران بقیه مناطق دوردست و ناامن بود و بطور دایم و در هر فرصتی تلفنی یا حضوری با اینجانب در ارتباط بود و در تاسیس بیمارستان، ارسال لوازم پزشکی و بیمارستانی با همکاری و حسن نیت مدیران همراه و مستقر در تهران و نماینده وقت مقام معظم رهبری مرحوم  آیت الله حاج سید علی غیوری گام های مهمی برداشتند.

لازم به یادآوری است که ایمان به عمل صالح و صدقات جاریه پایدار و تاسیس بیمارستان و چند درمانگاه قبل از انقلاب در کشور امارات امروز مایه افتخار و مباهات است. در دهکده جهانی دوبی، از ایشان خواستم تا با یادداشت خاطرات و مشاهدات و راهکارها، برای همکاران سفارش کردم که الحمد الله توفیق حاصل شد و ایشان از ما دعوت کردند که از شهر زادگاهشان دار المومنین تبریز شهر سردار و سالار ملی، شهر علامه ها و شاعران، شهر تاجران و بزرگترین بازار جهان اسلام، شهر مجاهدان و اولین پایتخت امپراطوری اسلامی صفویه و مقر عباس میرزای مجاهد، مهمان مردم خونگرم مهمان نواز تبریز در بازگشت از سفر سومالی سال ۲۰۱۴ باشم و از محبت های دوست محترم و خانواده مکرم ایشان بهره مند شوم.

اکنون که کتاب خاطرات ایشان آماده چاپ شده، حمد و سپاس خدای تعالی را به عدد علم حضرتش گوییم.

سید مرتضی بنی هاشمی

آبان ماه ۹۵

فصل ۲

می‌خواهند امتحانت کنند

 

اول مرداد سال ۹۰ به استخدام هلال‌احمر آذربایجان‌شرقی درآمدم. یک دوره‌ی آموزشی هم بدو استخدام در هلال‌احمر گذاشته بودند تا با شکل ماموریت‌های امداد و نجات این سازمان آشنا شویم. استخدامم تقریباً شش، هفت روزی قبل از ماه رمضان بود. بحث قحطی در سومالی، هم در داخل جمعیت هلال احمر و هم در سطح جامعه داغ بود. همان روزها، بنرهایی در سطح شهر زده شد با عنوان؛ «سفره‌های بی‌افطار» و در آن از مردم روزه‌دار دعوت می‌شد به مردم قحطی‌زده و مسلمان سومالی کمک کنند. تقریباً فضای جامعه ایرانی و به تبع آن شهر تبریز داشت به سمتی می‌رفت که کشور ما هم سهمی در کمک به این مردم داشته باشد.

خبر رسید که کمپ‌هایی در «موگادیشو» (پایتخت سومالی) ایجاد شده و قحطی‌زدگانی را که در این شهر ماندگار شده‌اند و یا از اطراف به آن‌جا آمده‌اند در این کمپ‌ها اسکان داده‌ می‌شوند. غیر از ایران که جزو اولین کشورهای امدادرسان به سومالی بود، ترکیه، عربستان، قطر و امارات و چند کشور اروپایی و سازمان ملل هم کمپ‌هایی راه‌انداخته‌ بودند.

من هنوز توی هلال‌احمر جا نیفتاده بودم و کم‌کم با فضای آن‌جا آشنا می‌شدم. اهداف هفتگانه‌ی هلال‌احمر[۱] را هر روز توی ذهنم مرور می‌کردم ولی اصلاً فکرش را هم نمی‌کردم که به زودی برای تحقق این اهداف به سومالی خواهم رفت. این موضوع را همین‌جا گفتم تا بعد در جریان حضورم در موگادیشو بگویم که چه معامله‌ای با این اهداف و تحقق آن‌ها در سومالی انجام دادم.

عید فطر سال ۹۰ بود که مقام معظم رهبری، در انتهای خطبه‌های نماز عید فطر، اشاره‌ای به موضوع قحطی‌زدگان سومالی کرد و از همه‌ی مردم خواست هر چه در توان دارند برای کمک به آن‌ها مضایقه نکنند.[۲] من بعدها فهمیدم که دلیل تاکید رهبری بر مساله‌ی سومالی چه بوده و جایگاه سومالی به عنوان بخشی از حبشه‌ی قدیم و زادگاه «بلال حبشی» در تاریخ اسلام چه قدر مهم است.

روزهای پس از تاکید رهبری برای کمک به قحطی‌زدگان سومالی، خبر رسید که تیم‌هایی از استان‌های گلستان، فارس و قم به نمایندگی از جمعیت هلال‌احمر عازم سومالی شده‌اند و قرار است استان‌های دیگر هم به تدریج به آنجا نیرو بفرستند. بعد از این سه استان نوبت تبریز و آذربایجان‌شرقی بود. هر استان هم یک نیرو در قالب نیروی امداد و نجات و یک نیرو در قالب نیروی بهداشتی و درمانی عازم می‌کرد که ماموریت‌شان بین پانزده تا سی روز متغیر بود. من هم چون تازه‌وارد بودم و هنوز ماموریت جدی داخل استانی هم نرفته بودم، تصورم این بود که از نیروهای باتجربه عازم این ماموریت خواهند شد و نوبت به من نمی‌رسد.

برای بخش امداد و نجات که خود من هم جزو همان نیرو بودم، «سعید کنعانی» را انتخاب کردند و برای نیروهای بهداشتی و درمانی؛ دکتر فروغی مقدم را. دکتر فروغی مقدم همزمان با من در جمعیت هلال‌احمر مشغول به کار شده بود و قرار بود برای سرپرستی و مدیریت کمپ‌های بهداشتی و درمانی جمعیت برود موگادیشو. برای مدیریت این کمپ‌ها طبق دستورالعمل باید پزشک اعزام می‌شد. کمی که گذشت، دکتر فروغی مقدم بنابه دلایلی نتوانست راهی سومالی شود و بدین ترتیب قرعه‌ی فال به نام من خورد و من انتخاب شدم.

دکتر نجف‌زاده، معاون وقت بهداشتی و درمانی جمعیت استان من را خواست و گفت: «فکرهایت را بکن که می‌خواهیم راهی سومالی شوی اگر علاقه داشتی زود بگو.» هنوز چهار ماه نبود که وارد جمعیت هلال‌احمر شده‌ بودم و نخستین ماموریت خارج از کشورم مهیا شده بود. گفتم: «من چطور از گرد راه نرسیده، بروم ماموریت خارج از کشور؟» دکتر نجف‌زاده گفت: «بالاخره که باید از یک جایی شروع کنی. خودم هم کمکت می‌کنم تا برای ماموریت آماده شوی.» رفتم خانه و موضوع را با همسر و مادر و برادرانم در میان گذاشتم. پدرزنم که باور نمی‌کرد، به این زودی به آدم تازه‌کاری مثل من ماموریت خارج از کشور بدهند، گفت: «قبول کن! اول کار توست، می‌خواهند امتحانت کنند. می‌خواهند ببینند زود جا نمی‌زنی یا نه؟ مطمئن باش آدم تازه‌کاری مثل تو را به چنین ماموریتی نمی‌فرستند برای آینده کاری‌ات هم موثر است.» ولی من می‌دانستم که جدی است. با همه تردیدها و دلشوره‌هایم قبول کردم و مدارکم را فرستادم تهران برای انجام امور اعزام. توکل کردم به خدا و گفتم؛ می‌روم و اگر کاری از دستم برآمد برایشان انجام می‌دهم و رفتم!

[۱]. اصول هفتگانه نهضت صلیب سرخ و هلال احمر

Fundamental Principles of International Red Cross & Red Crescent Movement

بی‌طرفی – Neutrality

نهضت هیچگونه جهت‌گیری نسبت به ملیت، نژاد، عقیده مذهبی، طبقه یا عقاید سیاسی ندارد. نهضت تلاش می‌کند تا با توجه به نیاز افراد، رنج ایشان را التیام بخشد و موارد حیاتی‌تر را ترجیح دهد.

بی‌غرضی – Impartiality

به منظور بهره‌بردن از اطمینان همگانی، نهضت در درگیری‌ها از هیچ طرفی جانبداری نمی‌کند و در هیچ زمانی در مناقشه‌های سیاسی، نژادی، مذهبی و یا ایدئولوژی شرکت نخواهد کرد.

استقلال – Independence

نهضت مستقل است. نمایندگان محلی ضمن آنکه در خدمت انسان‌دوستانه دولت‌های خود نقش کمکی را ایفا خواهند کرد و منطبق با قوانین کشور متبوع خود خواهد بود باید همواره استقلال خود را حفظ کنند تا بتوانند منطبق با اصول نهضت عمل کنند.

خدمت داوطلبانه – Voluntary Services

خدمت در نهضت داوطلبانه است و در هیچ شرایطی سودآوری مشوق آن نخواهد بود.

بشردوستی – Humanity

نهضت بین‌المللی صلیب سرخ و هلال احمر که با ایده کمک بی‌طرفانه به مجروحان جنگی شکل گرفت. با پشتوانه ملی و بین‌المللی خود تلاش می‌کند تا رنج را در هر کجای جهان التیام بخشد و از آن جلوگیری کند. هدف نهضت، محافظت از جان و سلامتی نوع بشر و تضمین کرامت آن است. نهضت درک متقابل، دوستی، همکاری و صلح پایدار را در میان ملت‌ها ترویج می‌کند.

یگانگی – Unity

در یک کشور، تنها یک جمعیت صلیب سرخ و یا هلال احمر می‌تواند وجود داشته باشد. این جامعه باید برای استفاده عموم باشد. این جامعه باید فعالیت‌های انشان دوستانه را در سرزمین خود انجام دهد.

جهان شمولی – Universality

همه جمعیت‌ها در نهضت بین‌المللی صلیب سرخ و هلال احمر از موقعیت یکسان برخوردارند و مسوولیت‌ها و وظایف یکسانی را در کمک به یکدیگر دارند.

[۲]. مطلب آخر درباره‌ی سومالی است. غصه‌ی بزرگی که امروز بر دل ما سایه افکنده است، غصه‌ی مردم سومالی است. خوشبختانه مردم ما خوب وارد میدان شدند، خوب کمک کردند؛ اما هرچه میتوانید – مسئولین و غیر مسئولین – ان‌شاءالله کمک کنید تا خدای متعال این گرفتاری را هم برطرف کند. (خطبه‌های نماز عید سعید فطر/ اول شوال ۱۴۳۲/ ششم شهریور۹۰)

  1. عید کنعانی- مدیر عامل کنونی جمعیت هلال احمر آذربایجان شرقی

    فصل ۳

     

    کسی مرا به سوی خود می‌خواند

    تا آن روز تصور و اطلاعات من از سومالی چیز زیادی نبود. اسم این کشور را که می‌شنیدم، یاد موز می‌افتادم. ما ایرانی‌ها موز را با سومالی شناخته‌ایم و اولین موزهایی که وارد کشورمان شدند، به احتمال زیاد محصول این کشور بودند. بعد هم برخی اخبار و اطلاعات که از تلویزیون و روزنامه‌ها دیده و خوانده بودم. فقط می‌دانستم که آنجا جنگ داخلی رخ داده و الان هم قحطی به مصیبت مردمانش اضافه شده است. توی جمعیت هلال احمر می‌گفتند: «سومالی، فاز قرمز است.» فاز قرمز در اصطلاح هلال احمر یعنی وضعیتش «کاملاً بحرانی» است.

    حالا که قرار شده بود، راهی سومالی شوم، به جان اینترنت افتادم و تا می‌توانستم اطلاعاتی در مورد این کشور جمع کردم. شب و روزم شده بود سومالی. حرف سین که از دهان یکی در می‌آمد، گوش تیز می‌کردم که نکند دارد در مورد سومالی چیزی می‌گوید. دکتر نجف‌زاده در آن موقعیت خیلی به من کمک کرد. از باتجربه‌های هلال احمر بود و تا آن موقع چند ماموریت خارج از کشور رفته بود که بعضی‌از آنها در آفریقا بود. بالاخره هر موقع، وقت پیدا می‌کردم و او فرصت داشت، می‌رفتم سر وقتش و او هم تا می‌توانست اطلاعات در اختیارم می‌گذاشت.

    کم‌کم همسرم و مادرم و بقیه خانواده به این نتیجه رسیدند که رفتنم به سومالی جدی است. خبرهایی هم که تلویزیون از سومالی پخش می‌کرد، چنگی به دل نمی‌زد و همسر و مادرم را به شدت نگران می‌کرد.

    روزهای منتهی به رفتن را بیشتر با دکتر نجف‌زاده همراه بودم و همچنان مشغول جمع‌آوری اطلاعات از سومالی. تا این‌که از تهران زنگ زدند؛ «مدارکتان را بیاورید با شما کار داریم.» ماموریتی که برای من تعیین شده بود، مدیریت کمپ‌های بهداشتی و درمانی هلال احمر جمهوری اسلامی ایران در موگادیشو بود. آن موقع من مسئول تیم‌های واکنش سریع هلال احمر استان بودم. رفتم روابط بین‌الملل و مدارکم را دادم و بلیط‌هایم را گرفتم. قرار بود از مسیر قطر به کنیا برویم و از آن‌جا هم به «موگادیشو». چون تاریخ بلیت‌ها به میلادی بود، زیاد متوجه روزش نشدم. فقط فهمیدم یک هفته‌ بیشتر وقت ندارم.
    بعد که برگشتم تبریز، فهمیدم روز حرکتم از تبریز، عصر عاشوراست. از روابط بین‌الملل گفتند: «برو دکتر علیخانی، مدیرکل اداره‌ی درمان اضطراری هلال احمر کشور را ببین.» مسئول مستقیم من در این ماموریت، همین دکتر علیخانی بود. جوانی فعال و پر انرژی از اهالی کرمانشاه. رفتم پیشش و یک ساعتی با هم صحبت کردیم. تصاویری از کمپ‌ها و فعالیت‌هایی که قبل از من شده بود، نشانم داد و برخی توصیه‌ها و یادآوری‌های ضروری در مورد ماموریت‌های خارج از کشور را ابلاغ کرد. برای قبل از حرکت باید یک‌سری واکسن مخصوص مناطق گرمسیری و حارّه‌ای و برخی واکسن‌های بیماری‌های خاص سومالی را تزریق می‌کردم.

    همان‌جا هماهنگ شدند، واکسن تب زرد را که نایاب هم بود، در معاونت بهداشتی و درمانی هلال‌احمر کشور، تزریق کردم. برگشتم تبریز و واکسن کزاز و هپاتیت را هم در معاونت خودمان تزریق کردم. توصیه‌هایی در مورد پیشگیری از بیماری مالاریا کردند و قرص‌هایی دادند که هر هفته باید یکی از آن‌ها را استفاده می‌کردم. البته باید دو هفته قبل از رفتن شروع به استفاده می‌کردم که وقت نشد و به همان پیشگیری یک هفته‌ای اکتفا کردم. در طول مدتی هم که آن‌جا بودم و یک ماه هم بعد از بازگشت، مرتب از این قرص‌ها استفاده می‌کردم. قرص ها جوری بود که بعد از مصرف حالت تهوع به آدم دست می‌داد و همین امر مرا خیلی اذیت می‌کرد.

    از تهران که برگشتم روزهای محرم بود. عصر عاشورا باید راهی می‌شدم و این هم کمی ناراحتم می‌کرد. ولی از زمانی که بحث رفتنم پیش آمده بود، احساس می‌کردم کسی دارد مرا به سوی خود فرا می‌خواند. شاید مصادف شدن سفر من در عصر عاشورا به این سرزمین محروم با مردمانی مظلوم رگه‌هایی از ارتباط آن با آموزه‌های دینی کمک به مظلومان داشته باشد. به دلم هم برات شده بود که می‌روم و با موفقیت کارها را پیش می‌برم. بالاخره در یک ماموریت بین‌المللی، هر فرد نماینده‌ی کشورش است. اگر موفق باشد، به نام کشورش تمام خواهد شد. خانواده هم بالاخره قبول کرده بودند و می‌گفتند: «تو برای خدمت می‌روی. وقتی نیت‌ات خیر است و کاری هم که می‌کنی خیر، پس برو. انشاا… خدا هم خودش کمکت می‌کند.» برنامه‌ی هیئت رفتنم در لاله، – محله‌ی پدری- برقرار بود و با هر کدام از دوستان و هم هیئتی‌ها دیدار می‌کردم، التماس دعا کردم و از آنها خداحافظی کردم.

    قبل از من سعید کنعانی از جمعیت استان هم برای بازدید و هم برای ماموریت پانزده روزه رفته بود، موگادیشو. ولی به خاطر بیماری پدرش که همان سال هم فوت کرد، مجبور شد، ماموریت را سر یک هفته، قطع کرده و به تبریز برگردد. صبح تاسوعا -یک روز قبل از رفتنم-، فرصت را غنیمت شمردم و در درمانگاه فجر رفتم دیدنش. فقط دو ساعت وقت شد تا با او هم کلام شوم. او هم تمام اطلاعاتی را که لازم داشتم از تعداد کمپ‌ها، وضعیت پرسنل و خصوصیات‌شان برایم توضیح داد. توضیحات دو ساعته‌ی کنعانی خیلی به دردم خورد. حتی به من گفته بود که وقتی رسیدم آن‌جا در کدام اتاق مستقر شوم و گفت که یک‌سری گزارش همان‌جا برای من گذاشته که می‌توانم از آن‌ها استفاده کنم. یک سیمکارت تلفن سومالی هم به من داد. گفت: «آن‌جا یک سیمکارت به تو می دهند. ولی این هم همراهت باشد لازمت می‌شود.» و جالب اینکه به وقتش خیلی به دردم خورد. حکایتش بماند برای وقتی که برمی‌گردم ایران.

    شب قبل از حرکت در خانه با همسرم تنها نشسته بودیم. به ذهنم رسید من که نمی‌دانم آن‌جا چه خبر است. شاید رفتم و برنگشتم. شب تاسوعا هم بود. با هزار ترفند و من‌من‌کنان و در میان اشک و بغض همسرم، یک وصیت‌نامه‌ی شفاهی به او ارائه کردم. فهرست قرض‌ها و طلب‌هایم را به او گفتم و دفترچه‌ی حساب‌های بانکی‌ام را در اختیارش گذاشتم. من که این توضیحات را می‌دادم، همسرم هم ناراحت شد و… بماند. عصر فردایش که عاشورا باشد، عازم تهران شدم.

    سه‌شنبه ۱۵ آذرماه سال ۹۰ (۶ دسامبر ۲۰۱۱).

    فصل ۴

    راهی دراز تا کنیا

    از هلال‌احمر تهران، مقداری پول با عنوان تن‌خواه داده بودند. ولی در این یک هفته که فرصت داشتم هیچ به ذهنم نرسیده بود که برای خرج و مخارج خودم، دلار تهیه کنم. توی تعطیلی تاسوعا و عاشورا هم که بانک‌ها بسته بودند. چاره‌ای نداشتم. رفتم سر خیابان دارایی تبریز و با نرخ آزاد، ۴۰۰ دلار پول توجیبی خریدم. عصر با خانواده راهی فرودگاه تبریز شدم تا با پرواز ساعت شش و نیم عصر راهی تهران شوم. آخرهای پاییز بود و هوا هم سرد. چیزی به شب یلدا نمانده بود. از بدشانسی من بود که هم روز عاشورا عازم این ماموریت شدم و همین این‌که شب یلدا را پیش خانواده نبودم. به خاطر سرما یک پیراهن گرم و یک اورکت پوشیده بودم. این لباس‌ها تا موگادیشو تن من بود.
    مادر و همسرم نگران بودند و گریه می‌کردند. من هم مانده بودم که این وسط چطور این‌ها را آرام کنم. مادرم هی گلایه می‌کرد که «از میان این همه آدم چرا تو باید بروی ماموریت؟ اصلاً چرا روز عاشورا، مگه روز عاشورا هم ماموریت می‌شود؟» من هم به شوخی گفتم: «چرا نمی‌شود! امام حسین هم روز عاشورا رفت ماموریت.» همه خندیدند اما هیچ کس نمی‌تواند دل پرآشوب مادر را درک نمی‌کند مگر آنکه مادر باشد. و او با گوشه چادرش، دانه اشکی را که از چشمش جاری شده بود پاک کرد و چیزی نگفت. هواپیما تاخیر داشت. وارد سالن ترانزیت شده بودم ولی خانمم نرفته بود و از پشت شیشه نگاه می‌کرد. دیدم اشکش درآمده. تا نرفتم، همان جا ایستاد.حدود نه شب رسیدم فرودگاه مهرآباد. شامی خوردم و با تاکسی رفتم فرودگاه امام خمینی (ره) که محل پرواز ما به قطر بود. اولین بار بود که گذرم به این فرودگاه می‌افتاد. حوالی ساعت دوازده نصف شب، در فرودگاه امام خمینی(ره) بودم. دم به ساعت هم عیال و مادر و برادر بزرگم زنگ می‌زدند که؛ رسیدی؟ بلیت‌ها اوکی شد؟ من هم به ترتیب به همه‌شان اطمینان می‌دادم که همه چیز بر وفق مراد است.

    دو ساعتی تا وقت پرواز مانده بود که دیدم جلوی بانک فرودگاه شلوغ است. پرسیدم: «چه خبر است؟» گفتند: «دلار مسافر می‌دهند.» آن زمان به هر مسافر خارج از کشور از مسیر هوایی ۲۰۰۰ دلار با نرخ دولتی می‌دادند. زنگ زدم به خانم و گفتم: «ببین می‌توانی ۲ میلیون تومان به حساب من بزنی؟» ایستادم توی صف ولی در نهایت با پولی که جور شد، ۱۸۰۰ دلار گرفتم.

    برای این سفر من تنها نبودم. در تهران گفته بودند، یک نفر نیروی امدادی به نام مجتبی درّی و دو مستندساز به نام‌های قشلاقی و آتش‌مرد و یک مترجم هم از روابط بین‌الملل هلال احمر به نام درویشی همسفرت خواهند بود. ولی من نه می‌شناختم‌شان و نه تماسی با آن‌ها داشتم. نگو آن‌ها هم همان‌جا هستند. ولی چون همه‌شان بچه‌ی تهران‌ بودند، همدیگر را پیدا کرده‌ بودند ولی من تنها مانده بودم. داخل هواپیما هم با این‌که نزدیک هم نشسته بودیم، باز چون صحبتی بین‌مان رد و بدل نشد، همدیگر را نشناختیم.

    سر موعد مقرر گیت‌ها باز شد و اعلام شد برویم به سالن ترانزیت. همین‌که خواستم کارت پرواز بگیرم، گفتند هر کس ویزا نداشته باشد، نمی‌تواند برود. من هم نه ویزا داشتم و نه برگه‌ی ماموریتم را داده بودند. چون تازه هم وارد جمعیت شده بودم، هنوز کارت شناسایی هم نگرفته بودم. یک بلیت داده بودند دستم و تمام. سومالی هم دولت و سفارت درست و حسابی نداشت که ویزا صادر کند. گفتم: «من ماموریت دارم بروم سومالی. تا کنیا هم فقط ترانزیت می‌شوم. قرار نیست که آن جا بمانم. گفتند: «کارت شناسایی‌ات کو؟» گفتم: «ندارم.» گفتند: «برگ ماموریت؟» بازم نداشتم. ولی خوشبختانه در تبریز یک برگ ماموریت اعزام به تهران داده بودند و نوشته بودند؛ جهت اعزام به سومالی.» آن را نشان دادم و راضی شدند. ولی غر زدند که اگر رفتی آن‌جا و تو را برگرداندند، تقصیر خودت است. همین باعث شد که نگران شوم که در طول سفر هر جا که برسم، ویزا خواهند خواست و نداشتنش اسباب دردسر خواهد شد.

    داخل سالن ترانزیت، نگران و بی‌خواب، چشمم به تابلو اعلام پروازها بود. ساعت سه صبح پرواز کردیم. همچنان نگران بودم ولی تمیزی و شیکی هواپیما که یک ایرباس بود، کمی از نگرانی و استرسم کاست. نگو از همسفران من دوتایشان کنارم نشسته‌اند و یکی هم پشت سرم است. ولی هنوز نمی‌شناختمشان. چون پرواز از تهران به دوحه دو ساعت زمان می‌برد و قرار بود با پرواز ساعت پنج و نیم صبح از دوحه عازم «نایروبی» پایتخت کنیا شویم، با این حساب، وقتی می‌رسیدیم دوحه تنها نیم ساعت برای پیدا کردن سالن ترانزیت و سوار شدن وقت داشتم. به همین دلیل نگران رسیدن‌مان بودم و مدام از مهماندارها در خصوص زمان رسیدن‌مان، سوال می‌کردم. خط هوایی با این که متعلق به قطر بود ولی همه‌ی مهماندارهایش، چینی بودند. اکثر مسافران هم ایرانی بودند و تک و توکی خارجی دیده می‌شد. به یکی از مهماندارها گفتم: «مسیر من ترانزیت است و بلافاصله از دوحه قرار است بروم نایروبی. دیر نرسیم؟» گفت: «اتفاقاً با همین هواپیما قرار است بروید نایروبی. فقط در فرودگاه دوحه پیاده می‌شوید و از سالن ترانزیت برمی‌گردید همین جا.» دلم کمی آرام شد.

    ساعت پنج صبح رسیدیم قطر. تازه داشت اذان صبح می‌داد. وقتی با عجله می‌رفتم تا سالن ترانزیت پروازهای خارجی را پیدا کنم، همسفرانم را شناختم. دیدم آن‌ها هم عجله دارند برای رسیدن به پرواز کنیا و همان‌جا همدیگر را شناختیم. توی نیم ساعت باید خودمان را می‌رساندیم به پرواز. خوشبختانه توی فرودگاه خیلی کمک کردند. کارت پروازمان را هم، چون از یک ایرلاین بلیط داشتیم، داده بودند و کمتر معطل شدیم. فرودگاه دوحه هم خیلی بزرگ است. خیلی بزرگ‌تر از فرودگاه مهرآباد یا امام خمینی (ره) تهران. وقتی توی اتوبوس به سمت هواپیما می‌رفتیم فکر کنم نزدیک صد فروند هواپیما شمردم. همه جا هم تبلیغات؛ «قطر، منبع انرژی جهان» به چشم می خورد. هوا خیلی گرم بود. آخرهای پاییز و این گرما؟ من هم همچنان لباس‌های گرم تنم بود. فرودگاه خیلی شلوغ بود، اما با این حال خیلی منظم. خلاصه که برگشتیم توی همان هواپیما این‌بار جمع شده بودیم و دیگر تنها نبودم. نزدیک هم نشسته بودیم. هم صحبت شدیم و همدیگر را شناختیم. همه‌ دوستان اولین‌بار بود که به سومالی می‌رفتند. من و درّی و درویشی از جمعیت هلال احمر بودیم و قشلاقی و آتش‌مرد هم با جمعیت قرارداد بسته بودند تا در مورد فعالیت‌های هلال احمر در سومالی فیلم مستند درست کنند. فکر کنم من بیش‌تر از همه‌ی آن‌ها در مورد ماموریتم توجیه بودم.

    انتظار داشتم اکثر مسافران سیاه‌پوست باشند. ولی هواپیما پر بود از سفیدپوست‌های اروپایی. کنیا، کشوری توریستی است. خیلی از اروپایی‌ها و آسیایی‌ها برای دیدن جنگل‌های استوایی و حیات وحش کنیا به این کشور سفر می‌کنند و یکی از مسیرهای معمول برای رسیدن به نایروبی خطوط هوایی قطر است. شش ساعت پرواز از دوحه به کنیا بود. بی‌وقفه از تهران خودمان را رساندیم به نایروبی. بلیت‌مان تا این‌جا بود. ساعت دوازده ظهر، بعد از شش ساعت پرواز، وارد فرودگاه نایروبی شدیم.

    فصل ۵

    کنیا؛

    کشوری توریستی

    با جنگل‌هایی استوایی

    فرودگاه نایروبی یکی از بزرگ‌ترین فرودگاه‌هایی است که تابه حال دیده‌ام. چون ما مسیر ترانزیت می‌رفتیم، ویزای کنیا نداشتیم. ولی چون قرار بود یک شب در نایروبی بمانیم و فردا، عازم موگادیشو شویم، باید فرم «ترانزیت ویزا» یا همان ویزای موقت را پر می‌کردیم. فرمی دست‌مان دادند که در آن مشخصات‌مان را نوشتیم و با پاسپورت‌مان تحویل دادیم. کپی پاسپورت را گرفتند و پنجاه دلار هم برای دو روز اقامت، حق ویزا برای هر نفر پرداخت کردیم. فرآیند انگشت‌نگاری دیجیتالی و برداشتن تصویر عنبیه وجود داشت. من چون فکرم درگیر ماموریت بود، متوجه نشدم که برای ملیت خاصی چنین کاری می‌کنند و یا روال‌شان چنین است. ولی به نظر می‌آمد که این عمل را در مورد همه انجام نمی‌دادند.

    هنگام خروج از سالن ترانزیت و در گیت پرواز به دوربین‌ها و تجهیزات مستندسازها حساس شدند که این‌ها را برای چه می‌برید و چه نیازی به این‌هاست؟ من هم مطمئن نبودم که می‌خواهند فیلم درست کنند. می‌گفتند؛ از طرف روابط‌عمومی می‌رویم، فیلمبرداری. تک‌تک کیف‌ها را باز کردند و ریختند بیرون. بعد از نیم ساعت معطلی بالاخره مجوز عبور دادند. انگار حساسیّت در مورد منطقه‌ی سومالی در کنیا خیلی زیاد بود. بعدها فهمیدم که سومالی و کنیا مناقشات زیادی باهم دارند. چون مسیرمان ترانزیت بود، پرسیدند: «کجا می‌روید؟» ما هم توضیح دادیم که برای امدادرسانی به سومالی می‌رویم. انصافاً هم وقتی درجریان ماجرا قرار گرفتند، خیلی هم با احترام برخورد کردند.

    کنیا کشور سرسبزی است. چون در خط استوا قرار داشت، بارندگی در آن‌جا برخلاف سومالی خیلی زیاد است و جنگل‌هایش یکی از جاذبه‌های مهم توریستی دنیاست. در جنوب کشور سومالی قرار دارد و یکی از مراکز عمده‌ی گردشگری آفریقاست. قبل از آمدن من کمی اطلاعات در مورد کنیا از عموی همسرم گرفته بودم. او، چون از مدیران تراکتورسازی بود و به خاطر دفتر این شرکت در نایروبی بود، اطلاعات خوبی در مورد این کشور داشت. حتی به من گفت که شب‌ها زیاد بیرون نروید. چون کیف‌قاپ‌ها و دزدان کنیایی می‌دانند که ایرانی‌ها معمولاً پول نقد همراه دارند. اروپایی‌ها از کارت اعتباری و مسترکارت و ویزاکارت استفاده می‌کردند، ولی ایرانی‌ها پول نقد همراه خودشان می‌بردند. به همین دلیل هم نباید شب‌ها که انگار در نایروبی معمولاً ناامن است، بیرون می‌ماندیم.

    هلال‌احمر جمهوری اسلامی ایران ۲۸ نمایندگی در خارج از کشور دارد. عمده‌ی این نمایندگی‌ها در آفریقا و کشورهای همسایه و خاورمیانه مستقر هستند. در کنیا هلال‌احمر سه نمایندگی داشت. یکی در نایروبی و دو نمایندگی هم در ایالت «مومباسا». چون بلیط ما تا کنیا بود و بعد از آن را باید بلیط تهیه می‌شد، نمایندگی هلال‌احمر در نایروبی، مسئول هماهنگی این کار شده بود. مسئول این نمایندگی فردی بود به نام دکتر ذاکر که نقش رابط بین هلال‌احمر ایران و کمپ‌های مستقر در سومالی را داشت. نیروهایی را که از ایران اعزام می‌شدند و یا از سومالی برمی‌گشتند، او تحویل می‌گرفت و محل اسکان‌شان را مشخص می‌کرد و بلیت رفت و برگشت‌شان را به سومالی تهیه می‌کرد.
    آن روز دکتر ذاکر برای بازدید از درمانگاه هلال‌احمر در مومباسا به آن ایالت رفته بود و خودش به استقبال ما نیامده بود. به جای او راننده‌اش آمده بود. مردی به نام «حسن» از اقلیت مسلمان کنیا. کنیا کشوری مسیحی‌نشین‌ است و مسلمانان در این کشور اقلیت ناچیزی هستند. ولی دکتر ذاکر، راننده‌اش را از میان هم‌کیشانش انتخاب کرده بود. حسن قبل از رسیدن ما آن‌جا بود و برای ترخیص دوربین‌های مستندسازان خیلی زحمت کشید. قد متوسطی داشت و کاملاً سیه‌چرده بود و انگلیسی حرف می‌زد. انگلیسی، زبان رسمی کشور کنیا است. هر چند اهالی آن به زبان محلی‌شان هم تکلم می‌کنند.

    در فاصله‌ی گیر دادن ماموران کنیایی به بساط مستندسازان، سیمکارتی گرفتم که مال شرکت «هورموت» بود. ده دلار قیمتش بود با ۵ دلار اعتبار مکالمه. بلافاصله به خانه زنگ زدم و خبر رسیدنم به کنیا را اطلاع دادم. بعد هم با دکتر ذاکر حرف زدم و او گفت: «به خاطر ماموریت ما را نخواهد دید.» من هم تشکر کردم و گفتم: «چون نزدیک شب یلدا بوده برایش از تبریز آجیل و لوکا سوغات آورده‌ام و می‌دهم دست راننده‌اش تا به او برساند.» دکتر ذاکر که از لهجه‌اش فهمیدم گیلانی است، سال‌ها بود که در کنیا حضور داشت و قطعاً هر  سوغاتی از ایران برایش می‌آوردند، دوست داشت. آوردن این آجیل‌ها برای دکتر ذاکر هم توصیه‌ی آقای کنعانی بود. سه بسته گرفته بودم که دو تایشان را به دکتر ذاکر دادم و یک بسته را هم بردم سومالی که به وقتش به کارم آمد.

    سوار ماشین که شدیم، راننده از سمت راست سوار شد. نگاه کردم و دیدم فرمان ماشین در سمت راست است. مثل کشور انگلیس!  این هم میراث استعمار بریتانیا بر کشور کنیاست. هر جای دنیا که دیدید فرمان ماشین به جای سمت چپ، در سمت راست است، باید بدانید که پای استعمار پیر زمانی بدجور به آن‌جا باز شده است! راه افتادیم. شهر چنان سرسبز بود که تصور می‌کردی توی شمال ایران هستی. هوا هم خیلی گرم و شرجی بود. نایروبی شهر شلوغی است. پر از ترافیک و دود. ما که داخل ماشین نشسته بودیم متوجه دود و آلودگی نمی‌شدیم ولی همین که پنجره را پایین می‌دادیم، هوای آلوده و شرجی می‌پرید توی گلویمان. شهر پر بود از بیلبوردهای تبلیغاتی عظیمی که مارک‌های اروپایی و آمریکایی را تبلیغ می‌کردند. هر طرف سر برمی‌گرداندی این تابلوها حضور داشتند. چون من با فوتبال به واسطه‌ی تراکتورسازی مانوس بودم، تبلیغات «کوکاکولا» توسط «دوروببا»، بازیکن ساحل عاجی توی ذهنم مانده که همه جا بود. ظاهراً این بازیکن در آن کشور خیلی مشهور و محبوب است. هر چند کنیا در رشته‌ی ورزشی دو و میدانی جزو کشورهای پیشروست اما طرفداران فوتبال هم آنجا کم نیستند

    ادامه دارد ...