فصل ۲۳
آرزوی پسربچهی سومالیایی
آرمان تبریز-آتشمرد و قشلاقی، دو تن از چهار نفری بودند که با من قدم به موگادیشو گذاشتند. کارشان مستندسازی بود. بچههای فعال و پر نشاطی بودند. وجودشان به جمع ما خصوصاً در اقامتگاه که بعداز ظهرها مجبور به ماندن در آن بودیم، رنگ و بوی دیگری داده بود.
کمی مقید به نظم و انضباط نبودند و این هم برمیگشت به روحیهی هنریشان. همین مقید نبودن به وقت و اینجور چیزها باعث شد که بهانه دست درویشی بیفتد و بنای رفتن بگذارد و آخرش هم برود. هر چند رفتن او ربطی به این موضوع نداشت. روحیهی درویشی با کارهای امدادی اینچنینی همخوانی نداشت. وسواس زیادی داشت و این مشکلساز بود. به هر حال مستندسازها دنبال کار خودشان بودند و ما هم دنبال کار خودمان. بالاخره همهی ما یک ماموریت داشتیم؛ امدادرسانی به مردم قحطیزدهی سومالی! ولی این دو تا کارشان فرق داشت و قرار بود موگادیشو را به تصویر بکشند.
یکی از تفریحاتم در اقامتگاه، تماشای تصاویری بود که هر روز اکیپ خبری میگرفتند. هر روز میرفتند بیرون و با تصاویر جدید برمیگشتند. حتی یک نفر را پیدا کرده بودند تا به عنوان بازیگر در فیلمشان بازی کند. یکی که در اثر جنگ آسیب دیده و معلول شده بود. در یکی از تصویرهایی که برداشته بودند، از پسربچهای پرسیده بودند: «آرزویت چیست؟» او هم اسلحهی نگهبانها را نشان داده و گفته بود: «آرزو دارم بزرگ شوم و اسلحه دستم بگیرم و بجنگم.» یعنی تا این حد جنگ در ذهن و فکر بچهها جا باز کرده بود. وقتی میدیدند کسی که اسلحه دارد، قدرت تسلط بر همه را دارد، طبیعتاً آرزویشان به دست گرفتن اسلحه میشود!
آتشمرد و قشلاقی هر از چند گاهی مخفیانه یک سری تصاویر از ما گرفته بودند. زمانهایی که مشغول کار هستیم، یا زمانی که به تلویزیون نگاه میکنیم، غذا میپزیم، پشت لپتاپ نشستهایم و با خانواده گرم صحبتیم. آرام و بیسر و صدا این فیلمها را گرفته بودند. چون افراد پر جنب و جوشی بودند، همه جا هم حضور داشتند و از همه جا تصویر میگرفتند. یک وقت میدیدی رفتهاند پشتبام. یادم است وسط ایجاد درمانگاه زنان، در حالی که ما مشغول جمع کردن وسایل بودیم، تصویرما را برداشته بودند. مواقعی که حجم کار زیاد میشد، دوربین را کنار میگذاشتند، آستینها را بالا زده و همراه ما کار میکردند. آنجا روابطمان جوری بود که هیچکس به این فکر نمیکرد که «این کار مربوط به من نیست». هدف این بود که هیچ کاری زمین نماند. دلیلش هم این بود که همهی ما تقریباً همسن بودیم و حرف هم را خوب میفهمیدیم. دیگر رابطهی رییس و مرئوسی در میان نبود.
یک روز آمدند که اینجا وسایل نقاشی وجود دارد و میخواهیم یک مسابقهی نقاشی بین کودکانی که به درمانگاه مرکزی مراجعه میکنند با موضوع «قحطی سومالی» برگزار کنیم. دیدم ایدهی خوبی است. رفتیم و بخشی از درمانگاه زنان را با چیدن میز و آوردن صندلی آماده کردیم. کودکانی که همراه پدر و مادرشان میآمدند یا مریض بودند و برای ویزیت می آمدند، را جمع کردیم و وسایل نقاشی در اختیارشان قرار دادیم. استقبال خیلی خوبی هم شد. پنجاه، شصت کودک نشستند و نقاشی کردند. آنها از زاویه نگاه و برداشت های کودکانه خود اوضاع سومالی را کشیدند. نقاشیها پر بود از جنگ، تانک، اسلحه، آتشسوزی و … . چیز زیادی برای جایزه دادن نداشتیم. شکلات بود و تعدادی تیشرت. ولی با همین جایزهی اندک هم بچهها کلی خوشحال شدند.
از هفتهی دوم ورودمان آتشمرد گیر داده بود که باید با تو مصاحبه کنیم. من هم دُم به تله نمیدادم و میگفتم: «مصاحبه برای چه؟ از فعالیتها تصویر بگیرید کافی است.» ولی برگزاری مسابقهی نقاشی مرا هم سر ذوق آورد و برای مصاحبه اعلام آمادگی کردم. فردایش رفتیم کمپ درمانی دیکفر تا هم از فعالیتهای درمانی آن کمپ تصویربرداری کنند و هم با من مصاحبه. نشستم جلوی یکی از چادرها و چند دقیقهای از اوضاع و احوال سومالی گفتم. آمار جامعی از بیماریها دادم و کمی هم از شرایط خودمان گفتم. ماحصل تصویربرداریهایشان بعد از برگشتن به ایران، فیلم کوتاهی شد به نام «سرخ موگادیشو» به کارگردانی آتشمرد!
فصل ۲۴
جابجایی نیروها
کمکم داشت ماموریت مومنی هم تمام میشد و ما منتظر گروه تازهای بودیم. همچنان پنج نفر بودیم. درّی و آتشمرد، قشلاقی و من که با هم آمده بودیم و مومنی که سرپرست اکیپ بود. مومنی به خاطر این که در روز ورود ما رفته بود، «بندر بری بری» برای بازدید، مقداری از مدت ماموریتش گذشته بود. ولی همچنان با ما بود تا جایگزینی برایش بیاید. در این مدت هم دستمان از مترجم خالی بود. هر کس خودش با انگلیسی دست و پا شکستهای که بلد بود یک جورهایی کارش را راه میانداخت. جلسات هفتگی با هماهنگکنندهی صلیب سرخ در سومالی و هلال احمر سومالی و باقی جمعیتها همچنان برقرار بود و به هر طریقی کارمان را راه میانداختیم. تعداد کم افراد هم باعث میشد در آن خانهی بزرگ کمی احساس ناامنی کنیم. در این فاصله اتفاق خاصی نیفتاد تا اینکه سه نفر به جمعمان اضافه شدند. «حسن نوریان» از طرف امداد و نجات به جای مومنی آمد، مجنون از نیروهای حراست به جای قدیمی آمد. «مجنون» جوان خوش اخلاق و نترسی بود و اصلاً برای پست حراست درست شده بود. «محسن صباغ» هم از روابطعمومی به جای احمدزاده آمد. صباغ بچهی یزد بود ولی از طرف هلال احمر فارس آمده بود. آدمی فعال با روابطعمومی بالا! چون قبلاً هم با تیم فارس به سومالی آمده بود و در تشکیل کمپها حضور داشت، خیلیها را میشناخت و با آمدنش کلی از کارها با سهولت بیشتری پیش رفت و در کلْ روابط ما با صاحب اقامتگاه و درمانگاه مرکزی و هلال احمر سومالی و باقی جاها بهتر شد. مومنی هم با آمدن نوریان رفت. باز جمعمان تکمیل شد. این درست زمانی بود که چند روزی اوضاع موگادیشو به هم ریخت.
فصل ۲۵
بازدیدها
هرازگاهی بازدیدهایی از طرف مسئولان مختلف از کمپهای اسکان اضطرای و درمانگاهها میشد. گاهی نمایندهای از دفتر نخستوزیر سومالی میآمد. یک بار هم وزیر صحهی سومالی که یک خانم بود، آمد و در جریان امور قرار گرفت. هلال احمر سومالی و نمایندهی صلیب سرخ در سومالی معمولاً سری به کمپها میزدند. در جریان افتتاح بخش دندانپزشکی و درمانگاه زنان، چند نفر از نمایندگان مجلس سومالی برای بازدید به درمانگاه مرکزی آمدند. یک بار هم فرماندار منطقهی بداهیر آمد و قصدش ترغیب هلال احمر ایران برای ایجاد درمانگاه در آن منطقه بود.
از ایران هم برخی بازدیدها انجام می شد. از برخی رسانهها و خبرگزاریهای ایران هم نمایندگانی جهت پوشش خبری فعالیتهای هلال احمر ایران در سومالی آمدند و رفتند.
معمولاً اگر کسی از خود هلالاحمر ایران یا با هماهنگی هلال احمر به موگادیشو میآمد، ما به استقبالش میرفتیم. چون سفارتی وجود نداشت که این کارها را انجام دهد. علی حیدر رابط دولت ایران در سومالی بود و هم با ما و هم با کمیتهی امداد و باقی گروههای ایرانی عملکننده در سومالی همکاری میکرد. حتی اتاقی مخصوص به خودش در اقامتگاه ما داشت و گاهی به آنجا سر میزد. برخی میهمانها هم بودند که با هماهنگی کمیتهی امداد راهی موگادیشو میشدند و ما معمولاً از آمدنشان باخبر نمیشدیم. میآمدند و میرفتند ولی ما از آنها بیخبر بودیم. یک روز حاجآقا بنیهاشمی زنگ زد که مهمان داریم و تو هم بیا. نمیدانستم مهمانها چه کسانی هستند. راه افتادیم و رفتیم سمت «هتل شامو». هتل شامو مهمترین هتل موگادیشو به لحاظ سیاسی بود. هر شخصیت مهم سیاسی و یا اجتماعی که وارد موگادیشو میشد در این هتل اسکان می یافت و دیدارهای دیپلماتیک و سیاسی سومالی در آن اتفاق میافتاد. از آنجا که قدرتهای منطقهی شاخ آفریقا سعی داشتند در تعیین ساختار سیاسی آیندهی سومالی که در حال شکلگیری بود، دخالت کنند، آن روزها نقش این هتل در معادلات سیاسی سومالی پررنگتر شده بود. در هتل شامو، دیدم تعدادی نویسنده و قیلمساز از طرف بنیاد سینمایی فارابی به همراه قائممقام بنیاد، آقای دریانی آمدهاند. من تا آن روز ایشان را نمیشناختم. بعد از معارفه، وقتی فهمید تبریزی هستم، برگشت و گفت: «نه جورسن همشهری.» و گفت که اصالتاً ترک است و از روستای «دریان شبستر»! بالاخره جای خوشحالی داشت که در موگادیشو یک همشهری پیدا کرده بودم. همین همزبانی باعث شد که صمیمی شویم. نظر حاجآقا بنیهاشمی این بود که به خاطر حساسیت هتل شامو و احتمال حملههای تروریستی، زیاد آنجا نمانیم. پس خارج شدیم و به همراه فیلمسازها و نویسندگان راهی درمانگاه مرکزی شدیم. بعد از بازدید از درمانگاه به کمپها سری زدیم و بازدیدکنندگان در جریان زندگی آوارگان سومالیایی قرار گرفتند. همین دیدار و آمدن فیلمسازها، جرقهی ساخت فیلم «فرزند چهارم» را به تهیهکنندگی بنیاد سینمایی فارابی و نویسندگی و کارگردانی وحید موساییان زد. در این فیلم در صحنههایی بخشهای مختلف درمانی هلالاحمر ایران هم نمایش داده شده است.
از دیگر بازدیدکنندگان ایرانی، آقای ثنایی از کمیته امداد بود به همراه چند پزشک داوطلب که قبلاً به آن اشاره شد.
فصل ۲۶
شب یلدا
(چیلله گئجهسی)
در دمای ۴۵ درجه
آخرین روزهای هفتهی دوم حضورم در موگادیشو، مصادف بود با شب یلدا (چیلله گئجهسی). آنجا هم چیزی که فراوان بود هندوانه. هندوانههای بزرگی داشتند، کوچکترینش چهارده، پانزده کیلو میشد. درّی مسئول پذیرایی شد و هندوانهای بزرگ خرید. من هم مسئول غذا شدم و استیک آبداری پختم. تجربهی جالبی بود شب یلدا در کشوری که شب و روزش تقریباً یک اندازه است و هیچ تغییر نمیکند و چلهی زمستانش ۴۵ درجه گرما دارد. یعنی این شب یلدا هیچ ربطی به موقعیت جغرافیایی که در آن قرار داشتیم، نداشت. آن زمان در تبریز هوا سرد بود. از قضا یخبندان سختی در ایران برقرار بود.
در میانهی کار و ماموریت، فرصتی دست داده بود تا یادی از ایران بکنیم. حقیقتش من فقط چند روزی بود که از ایران خارج شده بودم و آنقدر هم کار داشتم که فرصت دلتنگی نداشتم! ولی با این اوصاف گاهی اتفاق میافتاد که با خودم بگویم؛ «من اینجا در شاخ آفریقا چه کار میکنم؟» آن زمان فکر میکردم، آنهایی که سالها و گاهی تا آخر عمرشان دور از وطن زندگی میکنند، چه حالی دارند؟ مثلاً وقتی عید میشود و آنها در یک کشور غریب هستند که نوروز برایشان معنی و مفهومی ندارد، چه کار میکنند؟ در تنهایی خودشان مینشینند و عید میگیرند یا بیخیال میشوند و با خاطراتش میسازند؟ من که خودم را در دوران ماموریت آزمودم و دیدم اهل غربت و زندگی در خارج از ایران نیستم. ولی خیلی از نیروهای هلال احمر هستند که در پایگاههای جمعیت در کشورهای مختلف ماموریت دارند و سالها هم در آن کشورها میمانند. نمونه اش «دکتر ذاکر» که سالها نمایندهی جمعیت در کنیاست و حتی خود محسن صباغ که بعد از ما در سومالی ماندگار شد و مسئولیت پایگاه امدادی جمعیت هلال احمر ایران را در موگادیشو بر عهده گرفت.
شب چلّه که رسید دور هم جمع شدیم و شام را خوردیم. هندوانه را بریدیم شیرین و آبدار بود. قرمز قرمز. کمی از آن آجیل و نوقای معروف که قسمت بچههای دارالایتام حمروین شد، مانده بود. شب یلدا به شبچرهاش میچسبد. آن را آوردم و هر کدام کمی برداشتیم. شب خیلی خوبی بود. به نیت چلّهی ایران در سومالی شب یلدا را جشن گرفتیم. بعد من در حالی که یک قاچ بزرگ هندوانه دستم بود، رفتم پشت لپتاپ تا با همسرم صحبت کنم. تنها یک تیشرت آستین کوتاه تنم بود ولی دیدم خانم از شدت سرما پتو انداخته روی سرش. یعنی هوا آن قدر سرد بود که بخاری کفاف گرم کردن خانه را نمیکرد.
راستش خانواده به ویژه همسرم یکی از دغدغههای فکری من بودند. درست است که خودم آن قدر سرم به کار گرم بود که گذر زمان را نمیفهمیدم و گاهی فکر میکردم از زمان عقب میمانم و کارهایی را که میخواستم، نمیتوانم انجام دهم ولی خانواده نگرانم بودند. من هم سعی میکردم فضای ناامن سومالی را به آنها منعکس نکنم. خوشبختانه همیشه ارتباط ویدیویی را در اقامتگاهمان برقرار میکردم و فضای آنجا مرتب و شیک بود و هیچ با فضای کاری و بیرونیمان سنخیتی نداشت. آن قدر فضا را پاستوریزه نگه داشته بودم که وقتی برگشتم تبریز و تصاویری را که از کمپها و موگادیشو گرفته بودم به خانم نشان دادم، تعجب کرده بود. یعنی همهمان چنین کاری میکردیم.
واقعیت این بود که کمترین دلنگرانی از طرف خانواده به ماموریتمان صدمه میزد. ما آمده بودیم تا در حد توان به این مردم کمک کنیم. مردم مسلمانی که اگر ما و دیگر نیروهای امدادی نبودند، حامی دیگری نداشتند. وقتی رسیدیم اینجا فهمیدیم که چشم امیدشان فقط به ماست. اگر ما تلاش نکنیم، اینها در وضعیتی نیستند که خودشان را جمع و جور کنند. سالها جنگ، بیماری و الان قحطی، توانی برایشان باقی نگذاشته بود. نزدیک بیست سال بود که سومالی رنگ آرامش به خودش ندیده بود. یک نسل تمام در وسط جنگ و بیماری نابوده شده بود. اگر میخواستیم در آن شرایط به چیزی غیر از کمک به این مردم فکر کنیم، نمیتوانستیم وظایفمان را درست انجام دهیم. پس باید مراقب میبودیم که خانوادهمان دچار اضطراب و نگرانی نشوند. چون آنها آن سر دنیا بودند و ما این سر دنیا. نگرانیشان هم مشکلی از دوش ما برنمیداشت.
فصل ۲۷
کمپها
ما سه کمپ اسکان اضطراری داشتیم. یکی کمپ «بنادر» بود در نزدیک اقامتگاه، دیگری کمپ «سونوکی» در کنار کمپ درمانی «دیکفر» و دیگری کمپ «هولوداق». کمپ سونوکی بزرگترین کمپ اسکان اضطراری ما بود که خودش به چند کمپ دیگر تقسیم میشد. این کمپ را چون شیرازیها بر پا کرده بودند، نام کمپهای داخلیشان هم حافظ و سعدی و غیره بود.
این کمپها بر اساس اصول اردوگاهی هلالاحمر ایجاد شده بود. یعنی ارزیابان اولیه بعد از حضور در موگادیشو و محاسبهی نیازها، اقدام به ایجاد این کمپها کرده بودند. در این اصول مشخص شده میشود که برای هر چند نفر یک سرویس بهداشتی لازم است، چه میزان آب شرب بهداشتی نیاز است و حتی محلهایی برای انجام فرایض دینی، بازی کودکان و تشکیل کلاسهای درس در نظر گرفته میشود. تمام کمپهای ایران از چنین مختصاتی برخوردار بودند ولی متاسفانه چون تعداد پناه جوها زیاد بود، هر روز بر تعداد آوارگانی که در کمپها اسکان مییافتند، افزوده شده بود و تقریباً جمعیت کمپها به بیش از دو برابر حد استاندارد رسیده بود. این تعداد از تراکم هم تبعات خودش را داشت. سطح بهداشت پایین میآمد، تامین آب شرب بهداشتی سخت میشد و بر میزان بیماریها هم افزوده میشد. حتی گاهی تبعات اخلاقی هم داشت. ولی به هر حال تلاش میشد، حداکثر امکانات در اختیار آوارگان قرار گیرد. هلال احمر ایران دفترچههایی را در بین خانوارها تقسیم کرده بود که زمان تحویل جیرهی هفتگی، یک برگ از آن را پاره میکردند. چیزی شبیه کوپن خودمان.
یکی از مواردی که شاید هنگام ارزیابی اولیه به آن توجه نشده بود، استفاده از چادر مناسب بود. چادرهایی که هلال احمر برای ایجاد کمپ آورده بود از نوع پلاستیکی و پلیاتیلن بود. این چادرها برای جلوگیری از نفوذ آب و باران خیلی مناسب هستند ولی در سومالی خبری از باران نبود. اصلاً مشکل اصلی این مردم نبود باران و خشکسالی بود. گرمای هوا گاهی در آنجا به ۴۵ درجه میرسید. در چنین هوایی داخل چادرهای هلال احمر شبیه کورهای داغ میشد و هیچ کس نمیتوانست در داخل آن بماند. به همین دلیل مردم این چادرها را کنار گذاشته و خودشان چادرهایی مثل کپر یا اوبای عشایر ما درست کرده بودند که چارچوبش از نوعی شاخهی قابل انعطاف بود. روی این چارچوب هم پارچههای پشمی میانداختند. وقتی روی این پارچهها آب میزدند، درون چادرهایشان عین یخچال خنک میشد. شاید اگر هلالاحمر به جای چادرهای پلاستیکی، از چادرهای پارچهای یا پشمی استفاده میکرد، بهتر بود. پناهجویان از چادرهای هلال احمر معمولاً شبها که هوا کمی خنکتر میشد، استفاده میکردند. آن هم فقط برای خواب. این خودش تجربهی خوبی است که در ارزیابیهای اولیهی به اقلیم کشورها توجه کنیم.
یکی دیگر از مسایلی که شاید در ارزیابی اولیه به خاطر نیاز شدید مردم سومالی به امدادرسانی، مورد توجه قرار نگرفته بود، بحث جغرافیای کمپها بود. خوشبختانه به خاطر شرایط جغرافیایی، موگادیشو دشتی وسیع است و پستی و بلندی ندارد ولی احساس کردم به لحاظ امنیتی میشد مثلاً کمپ هولوداق را در منطقهی امنتری از موگادیشو برپا کرد. موقعیت این کمپ جوری بود که کاملاً در یک منطقهی ناامن قرار داشت.
در کل سازمان کمپها منظم بود و هر بخش از آن توسط مدیری که خود ساکنان انتخاب کرده بودند، اداره میشد. مدیر، مسئول کلیهی امور کمپ بود و رابط بین هلال احمر ایران و ساکنان کمپ. مدیر تقریباً بر تمامی مسایل کمپ اشراف داشت. جیرهی غذایی را تقسیم میکرد، آمار کمپ را در اختیار هلال احمر قرار میداد، حتی نیروهایی را از درون کمپها برای نگهبانی و محافظت برمیگزید. برخی مواقع این نیروها که معمولاً شبها فعال بودند، مسلح هم میشدند.
هر قدر مدیر یک کمپ تواناتر و زرنگتر بود طبیعتاً آن کمپ برخوردارتر هم بود. مثلاً کمپ هولوداق مدیری داشت فعال. آنقدر فعال بود که توانست با همکاری هلال احمر ایران و سومالی و جذب سرمایه، مشکل آب شرب آن کمپ را حل کند. برخی از مدیرها هم زن بودند.
ترکیب جمعیتی کمپها به خاطر قومی، عشیرهای بودن خود سومالی، به همین منوال بود. یعنی هر کس آواره شده بود، رفته بود پیش باقی آشناها و فامیلهایش که قبل از او اسکان یافته بودند و پیش آنها ماندگار شده بود. به همین دلیل اختلافات حادی بینشان دیده نمیشد. گاه گداری برخی درگیریها داخل کمپها بود که بیشتر هم سر توزیع جیرهی غذایی اتفاق میافتاد. گاهی شده بود به خاطر بیمبالاتی چادرها آتش گرفته بود و آمده بودند دنبال چادر تازه. هر چه که بود، حتی با دقیقترین مدیریتها هم نمیشد، سامان چندانی به اوضاع کمپها داد و چاره، بازگشت آوارگان بود.
متاسفانه با اینکه در همهی کمپها، درمانگاه سیار داشتیم ولی در زمینهی بهداشتی کار چندانی نتوانستیم بکنیم. چون آب شرب بهداشتی خیلی کم بود و در مصرف آن مقدر کم هم، رعایت بهداشت را نمیکردند. سیستم بهداشتی واکسیناسیون وجود نداشت. کل کار ما در این بخش، محدود شده بود به درمان. یعنی بعد از بیماری درمانشان میکردیم و امکانی برای پیشگیری از بیماری نبود. ادامه دارد …